در این وقت معاون، باد توی صدایش انداخته فریاد می زد: «آقای سامسا، چه شده است؟ شما در را به روی خودتان می بندید و فقط به وسیله نه و آره گفتن جواب می دهید و بی جهت سبب پریشانی خاطر خویشانتان را فراهم می آورید و از وظایف اداری شانه خالی می کنید. من بطور فوق العاده بوسیله این جمله معترضه به شما تذکر می دهم! من حالا از طرف اقوام و رئیستان به شما خطاب می کنم. جدا، از شما تقاضا دارم که زود توضیح دقیقی به ما بدهید. من کاملا متعجبم، تصور می کردم که شما جوان آراسته ی عاقلی هستید و حالا می بینم، ناگهان روش افراط آمیزی اتخاذ کرده اید تا صحبت شما نقل مجالس بشود! امروز صبح، حضرت آقای رئیس راجع به غیبت شما با من صحبت کردند و به من پیشنهادی فرمودند که با آن مخالفت ورزیدم، یعنی اشاره به پرداخت هایی کردند که مدت کمی است به عهده شما محول شده، من قول شرف دادم که این ربطی به موضوع ندارد. آقای سامسا، حالا که سماجت شما را به رأی العین مشاهده می کنم، یقین بدانید که رویه شما مرا بیزار می کند که از این به بعد از شما دفاع بکنم. با وجود این، موقعیت اداری شما هم چندان محکم نیست! اول خیال داشتم که این مطلب را در خلوت به خودتان بگویم، اما حالا که بیهوده وقت مرا اینجا تلف کرده اید، علتی ندارد که جلو اقوامتان سکوت اختیار بکنم. پس مطلع باشید که خدمات اخیر شما مورد قدر دانی رؤسا واقع نشده. ما اذعان داریم که این فصل معاملات بزرگ تجارتی مساعد نبوده است ولی آقای سامسا، ضمنا بدانید که یک فصل سال بدون معاملات نمی تواند و نباید وجود داشته باشد.»
گره گوار از جا در رفته بود. اختلال حواسش باعث شد که رویه احتیاط آمیز را از دست بدهد و فریاد زد: «ولی حضرت آقای معاون، الساعه در را باز می کنم! من کسالت مختصری داشتم، سرگیجه مانع می شد که بلند بشوم، هنوز در رختخوابم اما حالم رو به بهبودی است. یک دقیقه صبر کنید بلند می شوم، آن قدرها هم که تصور می کردم حالم خوب نشده. با وجود این، حالم خیلی بهتر است. چطور ناخوشی به این زودی آدم را از پا در می آورد. از خویشانم بپرسید دیشب حالم چندان بد نبود. اما چرا، دیشب هم علامت نقاهت حس می کردم. شاید متوجه شده باشند. بد کردم که قبلا به مغازه اطلاع ندادم! اما مطلب این جاست که آدم همیشه تصور می کند که در مقابل ناخوشی استقامت خواهد کرد و بستری نمی شود. حضرت آقای معاون، مراعات بنده را بکنید، سرزنش هایی که الساعه به این جانب می کردید کاملا اساس است. به علاوه تاکنون کسی به من تذکری نداده بود. شاید جنابعالی سفارش های اخیری را که فرستاده ام ملاحظه نکرده باشید! من با ترن ساعت 8 حرکت خواهم کرد. این چند دقیقه استراحت برایم مفید واقع شد. حضرت آقای معاون، من نمی خواهم وقت شما تلف بشود؛ الساعه به مغازه خواهم آمد. خواهشمندم از روی مرحمت به آقای رئیس اطلاع بدهید و نظر لطف ایشان را نسبت به بنده جلب بفرمایید.»
گره گوار، همین طور که سیل سخن را سرازیر کرده بود و خودش نمی دانست چه می گوید، با سهولتی که نتیجه تمرین های سابقش بود، به دولابچه نزدیک شده سعی می کرد بوسیله آن بلند بشود. زیرا
گره گوار از جا در رفته بود. اختلال حواسش باعث شد که رویه احتیاط آمیز را از دست بدهد و فریاد زد: «ولی حضرت آقای معاون، الساعه در را باز می کنم! من کسالت مختصری داشتم، سرگیجه مانع می شد که بلند بشوم، هنوز در رختخوابم اما حالم رو به بهبودی است. یک دقیقه صبر کنید بلند می شوم، آن قدرها هم که تصور می کردم حالم خوب نشده. با وجود این، حالم خیلی بهتر است. چطور ناخوشی به این زودی آدم را از پا در می آورد. از خویشانم بپرسید دیشب حالم چندان بد نبود. اما چرا، دیشب هم علامت نقاهت حس می کردم. شاید متوجه شده باشند. بد کردم که قبلا به مغازه اطلاع ندادم! اما مطلب این جاست که آدم همیشه تصور می کند که در مقابل ناخوشی استقامت خواهد کرد و بستری نمی شود. حضرت آقای معاون، مراعات بنده را بکنید، سرزنش هایی که الساعه به این جانب می کردید کاملا اساس است. به علاوه تاکنون کسی به من تذکری نداده بود. شاید جنابعالی سفارش های اخیری را که فرستاده ام ملاحظه نکرده باشید! من با ترن ساعت 8 حرکت خواهم کرد. این چند دقیقه استراحت برایم مفید واقع شد. حضرت آقای معاون، من نمی خواهم وقت شما تلف بشود؛ الساعه به مغازه خواهم آمد. خواهشمندم از روی مرحمت به آقای رئیس اطلاع بدهید و نظر لطف ایشان را نسبت به بنده جلب بفرمایید.»
گره گوار، همین طور که سیل سخن را سرازیر کرده بود و خودش نمی دانست چه می گوید، با سهولتی که نتیجه تمرین های سابقش بود، به دولابچه نزدیک شده سعی می کرد بوسیله آن بلند بشود. زیرا