نام کتاب: مسخ
شدند و بعد با احتیاط صبر می کردند که بتواند روی میز استوار بشود و به این ترتیب می توانست امیدوار باشد که پاهایش، بالاخره وسیله استعمال خود را پیدا بکنند. اما بر فرض هم که درها بسته نبود، آیا کار خوبی بود که کسی را به کمک بخواهد؟ از این فکر، با وجود همه بدبختی که به او روی آورده بود، نتوانست از لبخند خودداری بکند.
عملیات به قدری پیشرفت کرده بود که در اثر حرکات تابی که به خود می داد، تقریبا حس کرد که تعادلش را از دست داده، باید تصمیم قطعی بگیرد؛ زیرا از یک ربع ساعت مهلتی که پیش خود تعیین کرده بود پنج دقیقه بیشتر باقی نمانده بود ولی ناگهان صدای زنگ در را شنید. با خودش گفت: «لابد کسی از مغازه آمده!» و حس کرد که خون در بدنش منجمد شد و پاهای کوچکش رقص چوبی خود را تندتر کردند. لحظه ای در سکوت گذشت و در پرتو امید پوچی تصور کرد که هیچ کس در را باز نخواهد کرد، ولی خدمتکار مثل معمول با گام های استوار به طرف در رفت. اولین کلمه ای که شخص تازه وارد ادا کرد کافی بود برای آنکه گره گوار به هویت او پی ببرد. این شخص خود معاون بود. چرا بایستی گره گوار محکوم به خدمت در تجارت خانه ای باشد که آنجا کوچک ترین غفلت کارمند موجب بدترین سوءظن درباره او می شود؟ آیا همه کارمندان بی استثنا دغل بودند؟ آیا بین آنها هیچ یک از آن خدمت گزاران فداکار و باوفا پیدا نمی شد که اگر، اتفاقا برایشان پیشامدی رخ می داد تا صبح یکی دو ساعت طفره بروند، به قدری از پشیمانی حالشان منقلب بشود که نتوانند از رختخواب شان بیرون بیایند؟ آیا بجای آنکه فورا مزاحم معاون بشوند، حقیقت کافی نبود که یکی از شاگردان تازه کار را می فرستادند تا اطلاعی بدست بیاورد آن هم در صورتی که چنین بازپرسی لزومی داشت مثل اینکه بخواهند به تمام خانواده، نمایش بدهند که روشن کردن چنین قضیه مشکوکی ممکن نیست، مگر اینکه به هوش چنین شخصی توانایی محول بشود؟ این افکار به قدری گره‌گوار را از جا در کرد که با تمام قوا خودش را از تخت به زیر افکند. این اقدام، بیشتر در اثر خشم او بود تا در نتیجه یک تصمیم قطعی حاصل اینکه: تصادم شدیدی تولید شد ولی غوغایی که از بروز آن می ترسید، رخ نداد. قالیچه از شدت سقوط کاست و پشت جوانک، بیش از آنکه ابتدا تصورش را می کرد، قابل ارتجاع بود. دنباله صدای خفه ای که ایجاد شد، هیچگونه غوغایی تولید نگردید، فقط سرش صدمه دید، چون گره‌گوار سرش را به اندازه کافی بالا نگرفته بود و در موقع سقوط ضربت دید. پس سر خود را از شدت درد و اوقات تلخی چرخانید و آن را روی قالیچه مالید.
معاون در اتاق دست چپ گفت: «گویا چیزی زمین خورد.» گره‌گوار از خودش پرسید: «آیا ممکن نیست که روزی چنین بدبختی به این مرد روی بدهد؟» به هر حال استبعادی نداشت، اما مانند جواب خشونت آمیزی، صدای پا آمد و کفش هایی به زمین کشیده شد و در اتاق دست راست خواهر پچ پچ کنان خبر داد: «گره گوار، معاون آمده.» گره گوار گفت: «می دانم.» اما جرأت نکرد آن قدر بلند حرف بزند که خواهرش بشنود. حالا پدر در اتاق دست چپ می گفت: «گره گوار، آقای معاون تشریف آورده تا بازخواست

صفحه 5 از 39