نام کتاب: مسخ
برای اینکه بیرون بیاید سعی کرد که از قسمت سفلی بدن شروع کند. بدبختانه، این قسمت پایین را که هنوز ندیده بود و تصور دقیقی درباره آن در ذهن نداشت، هنگام آزمایش، حرکت دادن آن را بسیار دشوار دید. کندی این روش او را از جا در کرد. تمام قوایش را جمع کرد تا خود را به جلو بیندازد، ولی از آنجا که خط سیر خود را بد حساب کرده بود، سخت به یکی از برجستگی های تخت خورد و احساس دردی سوزان به او فهمانید که قسمت پایین بدنش، بیشک، بسیار حساس است.
از این رو، خواست شیوه را تغییر بدهد و از بالای بدن شروع نماید و با احتیاط سرش را به طرف بالای تخت چرخانید. بدون زحمت، به این کار موفق شد و باقی جسمش با وجود وزن و حجمی که داشت به همان سو متوجه گردید. اما همین که سرش بیرون آمد و در میان هوا آویزان گشت، گره گوار از ادامه دادن به این کار ترسید؛ اگر با همین وضع به زمین می افتاد، سرش خرد می شد؛ مگر این که معجزه ای واقع شود و این موقعی نبود که وسایل خود را از دست بدهد. پس بهتر بود که در رختخواب بماند.
مع هذا زمانی که پس از این همه مرارت آهی کشید و دوباره، مثل پیش، خود را در حالت دراز کشیده یافت و زمانی که دید پاهای کوچکش بیش از پیش در پیچ و تاب است، ناامید شد از اینکه بتواند در این اعضای خودسر نظمی برقرار بکند. دوباره به فکرش آمد که قطعا نباید در رختخواب بماند و به طرز عاقلانه ای، در راه کوچک ترین امید خارج شدن از آن، باید از هیچگونه فداکاری دریغ نکند. هنوز به خاطر می آورد که تصمیم نومیدانه هرگز ارزش تأمل متین و منطقی را ندارد. عموما در چنین مواردی نگاه خود را به پنجره می دوخت تا از آن درس تشویق و امیدواری بگیرد. اما در این روز، کوچه هیچ جوابی به او نمی داد. ابر انبوه هیچ گونه مژده ای در بر نداشت. فکر کرد: «ساعت هفت است و مه کم نشده!» لحظه ای دوباره دراز کشید تا تنفس آرام و قوای سابق خود را دوباره بدست بیاورد. مثل اینکه متوقع بود آرامش کامل، زندگی عادی را به او باز گرداند.
بعد با خود گفت: «قبل از یک ربع، حتما باید بلند بشوم عنقریب کسی را دنبال من به منزل می فرستند؛ چون مغازه پیش از ساعت هفت باز می شود.» و شروع کرد که به پشت بخزد تا به تمام طول بدن و یک جا از رختخواب بیرون بیاید. از این قرار می‌توانست سر خود را بالا بگیرد تا به آن صدمه ای نرسد. پشتش که به نظر او به اندازه کافی سخت بود البته روی قالیچه آسیبی نمی دید. فقط از صدایی که موقع سقوطش تولید می شد واهمه داشت. می ترسید که در تمام خانه این صدا منعکس بشود و وحشت یا اضطرابی تولید کند.
روش جدیدی که پیش گرفته بود، بیشتر برایش تفنن بود تا کار پر زحمت؛ زیرا بوسیله تکان هایی می توانست خود را بلغزاند. هنگامی که نیمی از تنش از رختخواب بیرون آمد، به فکرش رسید که اگر کمی به او کمک می شد به چه سهولتی می توانست بلند بشود. دو نفر آدم قوی، مثل پدرش و خدمتکار، کافی بود. آنها بازویشان را زیر پشت گرد او می بردند و از رختخواب بیرون می آوردند. سپس، با بار خود خم می

صفحه 4 از 39