نام کتاب: مسخ
که میخارید یک رشته نقاط سفید به نظرش رسید که از آن سر در نمی آورد. سعی کرد که با یکی از پاهایش آن محل را لمس کند ولی پایش را به تعجیل عقب کشید، چون این تماس لرزش سردی در او ایجاد می کرد.
به وضع قبلی خود درآمد فکر می کرد: «هیچ چیز آن قدر خرف کننده نیست که آدم همیشه به این زودی بلند بشود. انسان احتیاج به خواب دارد. راستی، می شود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زن های حرم زندگی می کنند؟ وقتی که بعد از ظهر به مهمان خانه بر می گردم تا سفارش ها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را می بینم که دارند چاشت خودشان را صرف می کنند. می خواستم بدانم اگر من چنین کاری می‌کردم، رئیسم به من چه می گفت؟ فوراً مرا بیرون می انداخت؟ کی می داند. شاید هم این کار عاقلانه باشد. اگر پای بند خویشانم نبودم، مدتها بود که استعفای خودم را داده بودم، می رفتم رئیسمان را گیر می آوردم و مجبور نبودم که فرمایش های او را قورت بدهم. در اثر این کار لابد از روی میز دفترش می افتاد. این هم اطوار غریبی است: برای حرف زدن با کارمندانش روی میز دفتر صعود می‌کند، مثل اینکه به تخت نشسته؛ آن هم با گوش سنگین که باید کاملا نزدیکش رفت! در هر حال، هنوز امیدی باقی است. هر وقت پولی را که اقوامم به او بدهکارند پس انداز کردم این هم پنج شش سال وقت لازم دارد حتما این ضربت را وارد می آورم. بعد هم حرف حساب یک کلمه و ورق بر می گردد. در هر حال، باید برای ترن ساعت پنج بلند بشوم.»
به ساعت شماطه که روی دولابچه تیک و تاک می کرد، نگاهی انداخت و فکر کرد: «خدا به داد برسد!» ساعت شش و نیم بود و عقربک ها به کندی جلو می رفتند. از نیم هم گذشته بود؛ نزدیک شش و سه ربع بود. پس ساعت شماطه زنگ نزده بود؟ مع هذا، از توی رختخواب عقربک کوچک دیده می شد که روی ساعت چهار قرار گرفته بود. شماطه حتما زنگ زده بود. پس در این صورت، با وجود سرو صدایی که اثاثیه را به لرزه در می آورد گره گوار به خواب خوشی بوده؟ خواب خوش! نه، او به خواب خوش نرفته، ولی غرق خواب بوده. بله، اما حالا؟ ترن اول ساعت هفت حرکت می کرد. برای این که بتواند به آن ترن برسد، باید دیوانه وار عجله بکند. از این گذشته، کلکسیون نمونه ها هم در پاکت پیچیده نشده بود. اما آنچه مربوط به خود گره گوار می شد اینکه او کاملا سر دماغ نبود. بر فرض هم که خودش را به ترن می رسانید، اوقات تلخی اربابش مسلم بود. زیرا پادوی دوچرخه سوار، سر ساعت پنج دم ترن انتظار گره گوار را کشیده و مسامحه او را به تجارت خانه اطلاع داده بود. این آدم مطیع و احمق، یک نوع غلام حلقه به گوش و تحت الحمایه رئیس بود اما... اگر خودش را به ناخوشی می زد؟ این هم بسیار کسل کننده بود و به او بدگمان می‌شدند؛ زیرا پنج سال می گذشت که در این تجارت خانه کار می کرد و هرگز کسالتی به او عارض نشده بود. حتما رئیس با پزشک بیمه می آمدند و پدر و مادرش را از تنبلی پسرشان سرزنش می کردند و اعتراضات را به اتکای قول پزشک که برای او هرگز ناخوش وجود نداشت و فقط تنبل وجود داشت رد می کرد. آیا ممکن بود، طبیب در این مورد

صفحه 2 از 39