نام کتاب: ماه عسل آفتابی
روزی در گردونه خویش از کویی میگذشت و پیرمردی را دید. از دیدار پیرمرد به یاد رنجهای عبث و بیهودگی عمر آدمی افتاد. و روز دیگر جوانی را دید که بیماری، از پا در انداخته بودش. و جوان آرزوی برنیامده خود را با گوتاما در میان نهاد و این چنین زاری کرد: «اگر بیماری، جوان زورمندی چون مرا این چنین از پای در می اندازد پس هدف زندگی چیست؟» و باز گوتاما به یاد مرگ افتاد و از خویش پرسید که: «آیا واقعا زندگی را هدف و معنایی نیست؟»
و این اندیشه او را رها نمی کرد و در میان جمع هم که بود به فکر پاسخ این معما بود. شبی در قصر خویش از این اندیشه خواب به چشمانش راه نیافت. ساکنان قصر، خفته بودند و مطربان و رامشگران نیز به خواب رفته بودند. گوتاما برخاست و روحش برای آزادی و رهایی، به خروش آمد و بر آن شد که دل از زندگی عبث خویش برکند. آخرین نگاه وداع را بر زن و فرزندش افکند و از قصر بیرون شد. جامه شاهی و جواهرات سلطنتی خویش را به گردونه دارش سپرد و جامه رهبانان بر تن کرد و به سیر و سلوک پرداخت و چنین خبری خاندانش را غرق ماتم ساخت.

سرگذشت بودا از زبان اولین مریدش (کاندینیا):
من و چهار مرید دیگر در سال های پرمشقت راهروی، همراه گوتاما بودیم. با پایی خسته و پر آژنگ، از جایی به جای دیگر می رفت. و جستجوی حقیقت آسان نیست. گفته ها و نوشته های استادان پیش را

صفحه 6 از 159