نام کتاب: ماه عسل آفتابی
(کشاتریا) سخن می گفت که حق با کسی است که بی جان می کند. و گو تاما از قانون انسانیت دفاع می کرد که حق با کسی است که جان می بخشد.
روزی گوتاما و خانواده اش در مزرعه ای بودند. گوتاما از جمع آنها جدا شد و به گوشه ای پناه برد. پدرش او را نگریست و دل در برش از اندوه تپید. چرا که به یاد پیشگویی برهمن جوان افتاد. پس مشاوران خود را فراخواند و رأی آنان بر این قرار گرفت که گوتاما می بایستی زن بگیرد.

پس چنین اعلام کردند که دختران طبقه کشاتریا می بایستی در جشنی حاضر آیند تا گوتاما آنها را مشمول عنایت خود سازد.
در روز جشن، دختران را برابر گوتاما گذشتند و او به هر کدام چیزی بخشید تا به «باشوداری» زیبا رسید که در گوشه ای آرام و محجوب ایستاده بود و گوتاما چیزی نداشت به او بدهد. پس گردنبند خود را به او هدیه کرد. و او را از میان تمام دختران برگزید. سالها گذشت و گوتاما و همسرش به خوشی می زیستند. من که پرستار گوتاما بودم احساس می کردم که در درونش آتشی شعله ور است. روزی در کنار رود «روهینی» جنگی درگرفت و گوتاما که شاهد این دعوا بود با اندوهی تمام چنین گفت:
«مردم را دیدم که با هم در نبردند، دیدم که هراسانند، و هراسان شدم، دیدم که بسان ماهیانی در آبهای گل آلود در تب و تابند، دیدم که به خاک در می افتند، و عزای آنان روح مرا عزادار ساخت».
و از آن روز بودا پیوسته در رنج بود و قصر شاهی به نظرش زندانی می آمد و تجمل و طرب برایش بیهوده، غیرواقعی و توخالی بود.

صفحه 5 از 159