نام کتاب: غرور و تعصب
«یک کم فکر دخترهایت باش. به این فکر کن که یکی شان حسابی سر و سامان پیدا می کند. سر ویلیام و لیدی لوکاس هم می خواهند بروند دیدنش، فقط هم برای همین کار. خودت که بهتر از من می دانی، آن ها کلا به دیدن تازه واردها نمی روند. تو حتما باید بروی، چون تو اگر نروی، ما چه طور به دیدنش برویم.»
«خیلی داری سخت می گیری. تازه مطمئنم آقای بینگلی از دیدن تان خیلی هم خوشحال می شود. من هم چند خط می نویسم بدهید دست ایشان تا خیال شان راحت باشد که من از ته دل راضی ام ایشان با هر کدام از دخترها که دل شان خواست ازدواج بفرمایند. البته باید ذکر خیری هم از لیزی کوچولوی خودم بکنم.»
«اصلا دلم نمی خواهد این کار را بکنی. لیزی که سرتر از بقیه نیست. راستش نصف خوشگلی جین را هم ندارد، بگو و بخند لیدیا را هم ندارد. ولی تو همیشه او را سر تر می دانی.»
آقای بنت در جواب گفت: «هیچ کدامشان چنگی به دل نمی‌زنند. اینها هم مثل بقیه دخترها احمق و خرفت اند. اما لیزی تیز هوش تر از خواهرهایش است.»
«آقای بنت، چه طور دلت می آید تو سر بچه های خودت بزنی؟ اصلا تو خوشت می آید ناراحتم کنی. هیچ به فکر اعصاب ضعیف من نیستی.»
«اشتباه می کنی، عزیزم. من خیلی هوای اعصابت را دارم. اعصابت دوست قدیمی من است. لااقل بیست سال است که شاهدم با احترام از اعصابت حرف می زنی.»
« آه! تو نمی فهمی من چه غم و غصه ای می خورم.»
«امیدوارم غم و غصه ات تمام بشود، سال های سال هم زنده بمانی و ببینی که دسته دسته جوان های چهار هزار پوندی می آیند به این حوالی.»
«ولی اگر بیست تا از این جوان ها هم بیایند این جا چه فایده ای برای من دارد؟ تو که نمی روی به دیدن شان.»

صفحه 3 از 431