نام کتاب: غرور و تعصب
پول و پله داری اجاره کرده که مال شمال انگلستان است. روز دوشنبه با کالسکهً چهار اسبه آمده بود ملک را ببیند. آن قدر خوشش آمد که درجا با آقای موریس توافق کرد. قرار است قبل از پاییز بیاید بنشیند. چند تا از خدمتکارهایش تا آخر هفته بعد می آیند به این خانه.»
«آقا اسمش چیست؟»
«بینگلی»
«متأهل یا مجرد؟ »
اوه! مجرد، عزیزم، این که معلوم است! مجرد و حسابی هم پولدار. عایدی اش سالی چهار پنج هزار تاست. جان می دهد. برای دختر‌های ما!»
چه طور؟ چه ربطی به آن‌ها دارد؟ »
زنش جواب داد: «آقای بنت، عزیز من، فکر و حواست کجاست! خب، باید بفهمی که منظورم ازدواجش با یکی از دخترهای ماست.»
« آقا هم برای همین کار آمده این جا؟»
«برای همین کار! چه حرفها! اصلا می فهمی چه می گویی؟ خب، احتمالش زیاد است که عاشق یکی شان بشود. به خاطر همین، تا آمد باید بروی دیدنش .»
«من دلیلی برای این کار نمی بینم. تو و دخترها اگر می خواهید بروید. حتی می توانی خود دخترها را تنها بفرستی بروند. تازه شاید خیلی بهتر هم باشد، چون تو هم مثل آنها خوشگلی و هیچ بعید نیست آقای بینگلی از تو بیشتر خوشش بیاید.»
«عزیزم، تو لطف داری. البته من یک زمانی بدک نبودم، اما حالا که ادعایی ندارم. زنی که پنج تا دختر گنده دارد که دیگر به فکر خوشگلی خودش نیست.»
«چیزی هم از خوشگلی‌ اش نمانده که بخواهد به آن فکر کند.»
«ولی، عزیزم، وقتی آقای بینگلی آمد همسایه ما شد تو حتما باید بروی دیدنش.»
«این کار از من ساخته نیست، خیالت راحت باشد.»

صفحه 2 از 431