نام کتاب: غرور و تعصب
«اوه! تو خیلی مستعدی که از آدم ها خوشت بیاید. هیچ وقت نقص و ایرادی در کسی نمی بینی. از نظر تو همه عالم خوب و قابل قبول است. من که تا حالا نشنیده ام تو بد کسی را بگویی»
«دلم نمی خواهد زود از دیگران عیب و ایراد بگیرم. ولی همیشه چیزی که توی فکرم باشد به زبان می آورم.»
«می دانم. و همین است که باعث تعجب من می شود. تو عقلت کار می کند، و در عین حال صاف و ساده چشمت را به بلاهت و کم عقلی بقیه می بندی! صراحت و رک گویی در آدم های دیگر هم هست. همه جا می شود دید. ولی ساده دلی بی شائبه و فارغ از غرض ... دیدن خوبی های آدم ها و حتی بزرگ جلوه دادن این خوبی ها، نگفتن بدی ها... این ها دیگر فقط مخصوص توست. خب، تو خواهرهای این مرد را هم دوست داری؟ رفتارشان مثل خودش نیست.»
«مسلم، ولی اولش. وقتی با آنها صحبت کنی می فهمی زنهای مطبوعی هستند. دوشیزه بینگلی قرار است با برادرش زندگی کند و به امور منزلش برسد. اگر ندیدیم که دوشیزه بینگلی چه همسایه خوبی از کار در می آید، آن وقت می شود گفت که من اشتباه می کرده ام.»
الیزابت در سکوت گوش داد، اما متقاعد نشد. رفتار آن خانم ها در جمع طوری نبود که به مذاق همه خوش بیاید. الیزابت که هم تیز بین تر از خواهرش بود و هم سختگیرتر، و در عین حال زیاد تحت تأثیر برخورد و رفتار دیگران قرار نمی گرفت، روی هم رفته از رفتار آنها خوشش نیامده بود. البته آنها خانم های آراسته ای بودند. وقتی راضی بودند. در خوش اخلاقی کسی به پای شان نمی رسید. هر وقت هم میل شان می کشید خیلی مطبوع می شدند. اما مغرور بودند و زیاد خودشان را می گرفتند. البته خوش قیافه هم بودند. در یکی از مدارس خصوصی شهر درس خوانده بودند، بیست هزار پوند ثروت داشتند، خوب خرج می کردند، و با آدم های اسم و رسم دار حشر و نشر می کردند. به خاطر همین، از هر جهت حق داشتند به خودشان بنازند و

صفحه 16 از 431