نام کتاب: غرور و تعصب
شوهرش از فرط استیصال داد زد: «اگر دلش به حال من می سوخت این قدر نمی رقصید! ترا به خدا، دیگر نگو با چه کسی رقصید. اوہ! کاش توی همان رقص اول پایش رگ به رگ می شد!»
خانم بنت ادامه داد: «اوه! عزیزم، من که خیلی از او خوشم آمد. فوق العاده خوش قیافه است! خواهرهایش هم جذاب اند. تو عمرم شیک تر از لباس آنها ندیده بودم. واقع تور لباس خانم هرست...»
باز هم آقای بنت حرفش را قطع کرد. دادش از شرح و توصیف زرق و زیورها درآمد. خانم بنت مجبور شد به یک شاخ دیگر بپرد، و با لحن تلخ و کمی اغراق شروع کرد به حرف زدن درباره بی نزاکتی حیرت انگیز آقای دارسی.
اضافه کرد: «ولی مطمئنم که لیزا اگر به مذاق او خوش نیامده ضرری هم نکرده، مرد نامطبوع و نفرت انگیزی است. آدم از هیچ چیزش خوشش نمی آید. آن قدر از خود راضی است و خودش را می گیرد که نمی شود تحملش کرد! کمی این طرف راه می رفت، کمی آن طرف راه می رفت، و تمام مدت هم خیال می کرد آدم مهمی است! تازه آن قدرها هم خوش قیافه نبود که کسی دلش بخواهد با او بر قصد! کاش تو آنجا بودی، عزیزم، یکی از آن متلک ها نثارش می کردی. خیلی از او بدم می آید.»

صفحه 14 از 431