نام کتاب: غرور و تعصب
«اصلا. تو می دانی که چه قدر بدم می آید، مگر این که واقعا با هم رقص خودم آشنا باشم. توی جمع هایی مثل این، غیر قابل تحمل است. خواهرهایت مشغول اند، زن دیگری هم اینجا نیست که رقصیدن با او برایم جاذبه ای داشته باشد.»
بینگلی بلند گفت: «پادشاه هم به اندازه تو سخت نمی گیرد! راستش، من که هیچ وقت توی عمرم مثل امشب این همه دختر آراسته ندیده بودم. چندتا از این دختر ها هم که می بینی خیلی قشنگ اند.»
آقای دارسی به دوشیزه بنت بزرگ تر نگاه کرد و گفت: «تو داری با تنها دختر خوشگل این سالن می رقصی.»
«اوه! قشنگ ترین موجودی است که دیده ام! ولی یکی از خواهرهایش درست کنار تو نشسته. خیلی قشنگ است و راستش خیلی هم مطبوع. بگذار از هم رقصم بخواهم تو را با او آشنا کند.»
گفت «منظورت کدام شان است؟» و بعد برگشت و لحظه ای به الیزابت نگاه کرد و تا چشم الیزابت به چشمش افتاد نگاه خود را برگرداند و با خونسردی گفت: «بد نیست، ولی آنقدر قشنگ نیست که مرا به وسوسه بیندازد. فعلا هم دل و دماغ ندارم به خانم های جوانی توجه کنم که بقیه به آنها اعتنایی نکرده اند. تو بهتر است برگردی پیش هم رقصت و از خنده هایش کیف کنی، چون با من داری وقتت را تلف می کنی.»
آقای بینگلی همین کار را کرد. آقای دارسی هم دور شد. و الیزابت ماند با احساسی نه چندان خوش در مورد آقای دارسی. الیزابت با آب و تاب این ماجرا را برای دوستان خود تعریف کرد، چون دختر پرجنب و جوش و بازیگوشی بود و از هر چیز مضحک و با مزه ای خوشش می آمد.
روی هم رفته آن شب به کل خانواده بد نگذشت. خانم بنت دیده بود که ندرفیلدی ها از دختر بزرگش خیلی تعریف و تمجید کرده اند. آقای بینگلی دو بار با او رقصیده بود، و اوضاع او با خواهرهایش فرق می کرد. جین هم به اندازه مادرش از این موضوع خوشحال بود، اما آرامش بیشتری داشت.

صفحه 12 از 431