نام کتاب: غرور و تعصب
جمال خانم های جوانی روشن می شود که وصف زیبایی شان را زیاد شنیده بود، اما حالا فقط پدر آنها را می دید. خانم ها وضع شان کمی بهتر بود چون لااقل از پنجره بالایی می دیدند که او کت آبی پوشیده و سوار یک اسب سیاه است.
خیلی زود به شام دعوت شد. خانم بنت داشت کارها را طوری رتق و فتق می کرد که در شأن کدبانوگری اش باشد، اما در بحبوحه کارها پیغامی رسید و کاسه کوزه ها را به هم زد. آقای بینگلی مجبور بود روز بعد در شهر باشد، به خاطر همین نمیتوانست از مراحم دعوت آنها بهره مند شود، و غیره. خانم بنت پاک به هم ریخت. نمی فهمید او که تازه به هر تفردشر آمده به این زودی در شهر چه کار دارد. بعد هم ترس برش داشت که نکند او مدام از جایی به جای دیگر می رود، و هیچ وقت هم آن طور که باید و شاید در ندر فیلد نمی ماند. لیدی لوکاس کمی ترسش را ریخت، چون گفت که آقای بینگلی فقط به خاطر یک ضیافت بزرگ رقص به لندن می رود. بعد هم زود خبر رسید که آقای بینگلی قرار است دوازده خانم و هفت آقا را با خودش به مهمانی بیاورد. دختر ها از تعداد خانم ها ناراحت شدند، اما روز قبل از مهمانی
خیال شان راحت تر شد، چون شنیدند که به جای آن دوازده خانم، آقای بینگلی فقط شش خانم با خودش آورده است که پنج نفرشان خواهرش هستند و یک نفر دیگرشان هم یک قوم و خویش دیگر است. وقتی هم که آن عده به سالن رقص وارد شدند روی هم رفته پنج نفر بیشتر نبودند: آقای بینگلی، دو خواهرش، شوهر خواهر بزرگترش، و یک مرد جوان دیگر.
آقای بینگلی خوش قیافه و متشخص بود. سر و وضع مطبوعی داشت و رفتارش بی تکلف و راحت بود. خواهرهایش زنهای نازنینی بودند و حالت مصمم و متکی به نفس داشتند. شوهر خواهرش، یعنی آقای هرست، ظاهر و رفتار عادی آدم های متشخص را داشت. اما دوست آقای بینگلی، یعنی آقای دارسی، زود توجه همه را به خود جلب کرد، چون بلند قد و خوش اندام بود، چهره قشنگی داشت و آدم واقعا اصل و نسب داری به نظر می رسید. پنج

صفحه 10 از 431