نام کتاب: عشق در زمان وبا
میان است.» فرمینا داثا به او نگاهی نینداخت و به گلدوزی ادامه داد. ولی با تصمیمی که گرفته و بر زبان آورده بود دری را تا نیمه گشود؛ به قدری که کافی بود تمام جهان یکجا بتواند از آن داخل شود.
گفت: «هر روز بعدازظهر به این جا سری بزنید و این قدر منتظر بمانید تا صندلی ام را عوض کنم.»
فلورنتینو آریثا تا روز دوشنبه هفته بعد، چیزی از آن جمله سر درنیاورد. ولی بعد از روی نیمکت پارک همان منظره همیشگی را دید، فقط با یک فرق: وقتی عمه اسکولاستیکا به خانه رفت، فرمینا داثا بلند شد و روی صندلی دیگری نشست. فلورنتینو آریثا که یک گل کاملیای سفید به یقه کت سیاهش زده بود از خیابان گذشت و آمد درست روبروی او ایستاد. گفت: «این بزرگترین فرصت زندگی من است.» فرمینا داثا قبل از این که به چهره او نگاهی بیندازد، با نگاهی مدور اطراف خود را نگریست و دید که خیابان‌‌ها در آن حرارت خشکسالی همه متروک هستند و باد برگ های مرده درختان را در خود می‌پیچید و همراه می برد.
گفت: «نامه را به من بدهید.»
فلورنتینو آریثا خیال داشت تمام آن نامه هفتاد صفحه‌ای را که از بس مرور کرده بود از حفظ شده بود برای او بیاورد، ولی بعد تصمیم گرفته بود فقط یادداشتی کوتاه، مختصر و مفید به دست او بدهد و بس. یادداشتی که در آن به وفاداری و عشق ابدی خود سوگند می‌خورد. آن را از جیب بغل کت در آورد و جلوی چشمان دختر که همچنان مشغول گلدوزی بود و هنوز جرئت نکرده بود سرش را بالا ببرد و نگاهش کند، گرفت. دختر دید که آن پاکت آبی رنگ دارد در دست سنگ شده از ترس او، می‌لرزد. قاب گلدوزی را بالا برد تا پاکت را در آن بیندازد، چرا که نمی خواست او متوجه شود که دستان خودش نیز می‌لرزند. آن وقت حادثه‌ای رخ داد:

صفحه 99 از 536