است به خاطر تعمیرات بی پایان ساختمان، ولی در روزهای بعد فهمید که فرمینا داثا هر روز بعدازظهر در همان ساعت در همان جا در معرض نمایش می نشیند. بله، در تمام سه ماه تعطیلی. این اطمینان، شهامت بیشتری به او بخشید. ظاهرا کسی او را ندیده بود، علامتی را ندیده بود تا نشانه پذیرفتن یا رد کردن باشد. ولی در حالت بی تفاوتی دختر، تشویقی درخشان وجود داشت که به او حالی میکرد به پافشاری خود ادامه دهد. ناگهان، بعد از ظهری در اواخر ماه ژانویه، عمه کتابهای درسی خود را روی صندلی گذاشت و رفت. برادرزاده تنها ماند. برگهای زرد درختان بادام مانند آبشاری روی او فرو می ریخت. فلورنتینو آریثا مطمئن از این که آن فرصت را به عمل پیش آوردهاند، از خیابان گذشت و جلوی فرمینا داثا ایستاد. چنان نزدیک به او که صدای تنفسش را میشنید و بوی عطر دهانش را احساس می کرد. بوی گلی که تا آخر عمر برایش نشانه حضور او بود. سر خود را بالا نگاه داشت و با لحنی بس مصممانه با او حرف زد. با همان لحنی که به همان دلیل اولیه، پنجاه سال بعد مصمم مانده بود.
گفت: «تنها تقاضای من از شما این است که نامه ای را از جانب من بپذیرید.»
فرمینا دانا اصلا انتظار چنان لحنی را نداشت. صدایش بسیار واضح و مقتدرانه بود و با ریخت و قیافه خموده اش مغایرت داشت. بدون این که نگاه از گلدوزی خود بردارد، جواب داد: «بدون اجازه پدرم حق ندارم نامه را دریافت کنم.» فلورنتینو آریثا از شنیدن صدای او بر خود لرزید. صدایی گرم و آرام که تا آخر عمر آن را فراموش نکرد. ولی بر خود مسلط شد و بلافاصله در جواب گفت: «اجازه بگیرید.» بعد از تحکم رفتارش کاست و با لحنی شیرین و التماس آلود گفت: مسئله مرگ و زندگی در
گفت: «تنها تقاضای من از شما این است که نامه ای را از جانب من بپذیرید.»
فرمینا دانا اصلا انتظار چنان لحنی را نداشت. صدایش بسیار واضح و مقتدرانه بود و با ریخت و قیافه خموده اش مغایرت داشت. بدون این که نگاه از گلدوزی خود بردارد، جواب داد: «بدون اجازه پدرم حق ندارم نامه را دریافت کنم.» فلورنتینو آریثا از شنیدن صدای او بر خود لرزید. صدایی گرم و آرام که تا آخر عمر آن را فراموش نکرد. ولی بر خود مسلط شد و بلافاصله در جواب گفت: «اجازه بگیرید.» بعد از تحکم رفتارش کاست و با لحنی شیرین و التماس آلود گفت: مسئله مرگ و زندگی در