آشفته از شهامتی که به دست آورده بود، برای این که نقش زمین نشود، زیر بغل عمه اسکولاستیکا را گرفت و عمه اش به واسطه دستکش توری بدون انگشت او، عرق یخ کرده دستش را حس کرد و با حرکت سر به همدستی اش با او تأکید کرد. فلورنتینو آریثا در میان انفجار آتش بازی ها، صدای طبل های جشن کریسمس و ریسه های رنگارنگی که روی در خانهها آویزان کرده بودند، در آن وجد و سروری که جمعیت پر سر و صدا داشت آرزوی صلح میکرد، مثل کسی که دارد در خواب راه می رود تا کله سحر سرگردان شد. جشن را از میان پرده اشک تماشا می کرد. گیج از توهم این که آن شب، شب تولد خود اوست و نه جشن تولد مسیح.
هفته بعد، موقع خواب بعدازظهر، مثل کسی که تب شدید کرده باشد، هذیانش اوج گرفت. بدون کوچکترین امیدی در دل، داشت از جلوی خانه فرمینا داثا میگذشت که دید او و عمهاش زیر درختان بادام نشستهاند. تکرار نخستین تابلوی دیدن او بود در اتاق خیاطی و در آن بعدازظهر. البته این بار، تصویری بود در هوای آزاد. دخترک به عمهاش درس میداد. بدون روپوش مدرسه چقدر فرق کرده بود. لباده کتانی به تن داشت که چین دار بود و به لباده زنهای یونان باستان شباهت داشت. یک تاج گل گاردنیا هم به سر گذاشته بود. درست شکل الههای شده بود که تاجگذاری کرده باشد. فلورنتینو آریثا در پارک نشست، جایی که مطمئن بود او را می دیدند، دیگر حتی به خود زحمت این را هم نداد که به کتاب خواندن وانمود کند. فقط کتاب را باز کرد و جلوی خود گذاشت و با نگاه خود به دخترک رویایی خیره ماند. دخترک از روی شفقت هم که شده نگاهی به او نینداخت.
ابتدا فکر کرد که درس خواندن زیر درختان بادام فقط تغییر مکانی
هفته بعد، موقع خواب بعدازظهر، مثل کسی که تب شدید کرده باشد، هذیانش اوج گرفت. بدون کوچکترین امیدی در دل، داشت از جلوی خانه فرمینا داثا میگذشت که دید او و عمهاش زیر درختان بادام نشستهاند. تکرار نخستین تابلوی دیدن او بود در اتاق خیاطی و در آن بعدازظهر. البته این بار، تصویری بود در هوای آزاد. دخترک به عمهاش درس میداد. بدون روپوش مدرسه چقدر فرق کرده بود. لباده کتانی به تن داشت که چین دار بود و به لباده زنهای یونان باستان شباهت داشت. یک تاج گل گاردنیا هم به سر گذاشته بود. درست شکل الههای شده بود که تاجگذاری کرده باشد. فلورنتینو آریثا در پارک نشست، جایی که مطمئن بود او را می دیدند، دیگر حتی به خود زحمت این را هم نداد که به کتاب خواندن وانمود کند. فقط کتاب را باز کرد و جلوی خود گذاشت و با نگاه خود به دخترک رویایی خیره ماند. دخترک از روی شفقت هم که شده نگاهی به او نینداخت.
ابتدا فکر کرد که درس خواندن زیر درختان بادام فقط تغییر مکانی