در ضرورت دیدن او، خون در رگ هایش به غلیان در آمده بود. یک شب، وحشتزده از خواب پرید چون او را دیده بود که در ظلمت، از پایین تخت به او خیره شده است. آن وقت از ته دل آرزو کرد تا پیش بینیهای عمه اش به واقعیت بپیوندد و در دعاهای خود از خداوند تقاضا می کرد تا به آن پسر شهامت این را عطا کند که نامهاش را به دست او برساند. صرفا به خاطر این که بفهمد در آن نامه چه نوشته است.
ولی دعاهایش مستجاب نشدند. درست برعکس، چون درست در همان زمانی بود که فلورنتینو آریثا به مادرش اعتراف کرده بود و مادر نیز رأی او را زده بود تا نامه هفتاد صفحهای عاشقانه را به دخترک ارائه دهد و در نتیجه فرمینا داثا تا آخر آن سال همچنان در قلبش امیدوار بود. همان طور که تعطیلات ماه دسامبر نزدیک می شد، نگرانی او هم افزایش می یافت. در عرض آن سه ماه که به مدرسه نمیرفت باید چه می کرد تا او را ببیند یا کاری کند که او بتواند ببیندش. شک و تردید، بدون هیچگونه راه حل سر جای خود باقی مانده بود تا این که در شب کریسمس یکمرتبه سراپا لرزید چون به او الهام شده بود که در میان جمعیتی که برای نماز نیمه شب در کلیسا گرد هم آمده بودند، او داشت نگاهش میکرد. قلبش داشت از سینه بیرون می زد. جرئت نمیکرد سر خود را به عقب برگرداند چون روی نیمکت کلیسا بین پدر و عمهاش نشسته بود. تمام سعی خود را به کار برد تا بر خود مسلط شود و نگذارد کسی متوجه آشفتگی حالش شود. ولی در آن ازدحام خروج از کلیسا، در آن سیل جمعیت چنان او را نزدیک به خود حس کرد، چنان واضح تر از بقیه بود که بی اختیار با نیرویی مقاومت ناپذیر، همان طور که از وسط کلیسا به طرف در خروجی پیش میرفت سر خود را به عقب برگرداند، و آن وقت در دو وجبی چشمانش دو چشم دید که از یخ ساخته شده بودند، چهرهای کبود و لبهایی که از وحشت عشق سنگ شده بودند.
ولی دعاهایش مستجاب نشدند. درست برعکس، چون درست در همان زمانی بود که فلورنتینو آریثا به مادرش اعتراف کرده بود و مادر نیز رأی او را زده بود تا نامه هفتاد صفحهای عاشقانه را به دخترک ارائه دهد و در نتیجه فرمینا داثا تا آخر آن سال همچنان در قلبش امیدوار بود. همان طور که تعطیلات ماه دسامبر نزدیک می شد، نگرانی او هم افزایش می یافت. در عرض آن سه ماه که به مدرسه نمیرفت باید چه می کرد تا او را ببیند یا کاری کند که او بتواند ببیندش. شک و تردید، بدون هیچگونه راه حل سر جای خود باقی مانده بود تا این که در شب کریسمس یکمرتبه سراپا لرزید چون به او الهام شده بود که در میان جمعیتی که برای نماز نیمه شب در کلیسا گرد هم آمده بودند، او داشت نگاهش میکرد. قلبش داشت از سینه بیرون می زد. جرئت نمیکرد سر خود را به عقب برگرداند چون روی نیمکت کلیسا بین پدر و عمهاش نشسته بود. تمام سعی خود را به کار برد تا بر خود مسلط شود و نگذارد کسی متوجه آشفتگی حالش شود. ولی در آن ازدحام خروج از کلیسا، در آن سیل جمعیت چنان او را نزدیک به خود حس کرد، چنان واضح تر از بقیه بود که بی اختیار با نیرویی مقاومت ناپذیر، همان طور که از وسط کلیسا به طرف در خروجی پیش میرفت سر خود را به عقب برگرداند، و آن وقت در دو وجبی چشمانش دو چشم دید که از یخ ساخته شده بودند، چهرهای کبود و لبهایی که از وحشت عشق سنگ شده بودند.