عمه اسکولاستیکا آن دختر بچه تنها را که ثمره ازدواجی بدون عشق بود، بسیار دوست داشت و درکش میکرد. پس از مرگ مادر، خودش او را بزرگ کرده بود. در رابطه با لورنزو داثا و سختگیریهایش نیز همیشه طرفدار دخترک بود. بیشتر مثل همدست بود تا عمه. در نتیجه پیدا شدن فلورنتینو آریثا برای آنها مایه تفریح شده بود. مثل مواقعی که از خودشان بازیهایی اختراع می کردند تا صرفا وقت گذرانی کنند. چهار بار در روز، وقتی از پارک انجیل نویسان میگذشتند، هر دوی آنها با نگاهی سریع و عجول به دنبال آن قراول لاغر مردنی و رنگ پریده و خجول میگشتند. پسرکی که جلب توجه نمی کرد و با وجود آن گرمای شدید، تقریبا همیشه کت و شلواری مشکی به تن داشت. و آنجا، سر جای خود، روی نیمکت زیر درختان مینشست و وانمود می کرد که دارد کتاب می خواند. اولین کسی که از آن دو نفر او را میدید می گفت: «بله، سر جایش نشسته.» و سعی میکردند جلوی خنده خود را بگیرند. قبل از این که جوانک نگاهش را بالا بیاورد و آن دو زن خونسردی را ببیند که دور از دسترس او بودند، میگذشتند و با نگاهی به او می رفتند.
عمه اش گفته بود: «حیوونی، چون من همراه تو هستم جرئت نمی کند پا پیش بگذارد، ولی اگر منظوری جدی در سر داشته باشد خواهی دید که یکی از همین روزها، نامه ای به دست تو خواهد سپرد.»
با پیش بینی صد جور مخالفت، الفبای کر و لال ها را به او آموخت. چیزی بود بس لازم و سودمند برای برقرار کردن ارتباط در عشق های ممنوع. این اختراعات عجیب و غریب و بیهوده عمهاش که برای او بسیار تازگی داشت کنجکاوی او را جلب کرده بود. ولی بعد، برای چندین ماه دیگر نمی دانست چه کند و به چه حیلهای متوسل شود. خودش نیز متوجه نشده بود که در چه لحظهای آن سرگرمی به دلشوره تبدیل شده و
عمه اش گفته بود: «حیوونی، چون من همراه تو هستم جرئت نمی کند پا پیش بگذارد، ولی اگر منظوری جدی در سر داشته باشد خواهی دید که یکی از همین روزها، نامه ای به دست تو خواهد سپرد.»
با پیش بینی صد جور مخالفت، الفبای کر و لال ها را به او آموخت. چیزی بود بس لازم و سودمند برای برقرار کردن ارتباط در عشق های ممنوع. این اختراعات عجیب و غریب و بیهوده عمهاش که برای او بسیار تازگی داشت کنجکاوی او را جلب کرده بود. ولی بعد، برای چندین ماه دیگر نمی دانست چه کند و به چه حیلهای متوسل شود. خودش نیز متوجه نشده بود که در چه لحظهای آن سرگرمی به دلشوره تبدیل شده و