نام کتاب: عشق در زمان وبا
می داد و لحظه ای نگاهش را از کتاب برداشته بود تا ببیند چه کسی از راهرو عبور می‌کند، تحت تأثیر شکنندگی و آسیب پذیری فلورنتینو آریثا قرار گرفته بود. شب، سر میز شام پدرش درباره تلگراف صحبت کرده و آن چنان بود که دخترک فهمید فلورنتینو آریثا به چه منظوری به خانه آنها پا گذاشته است و شغلش چیست. این اطلاعات نظر دختر را بیشتر جلب کرده بود. چون برای آن دختربچه هم مثل خیلی های دیگر، اختراع تلگراف چیزی جادویی بود. در نتیجه از همان دفعه اولی که فلورنتینو آریثا را دید که روی نیمکت پارک زیر درختان نشسته و دارد چیز می خواند، او را شناخت. این موضوع حسی را در او بیدار نکرده بود تا این که عمه اش یادآور شد که آن جوانک هفته‌هاست آنجا روی نیمکت می نشیند. بعد وقتی روز یکشنبه در خروج از کلیسا بار دیگر جوانک جلویشان سبز شد، آن وقت عمه اطمینان یافت که این ملاقاتها نمی‌توانند صرفا بر حسب اتفاق باشند.
عمه گفت: «واضح است که برای دیدن من این قدر به خودش زحمت نمی دهد.» عمه با وجود رفتار بسیار جدی و با انضباط و لباده کشیش که برای نذر به تن می کرد، نسبت به زندگی غریزه‌ای طبیعی داشت. دوست داشت یا بهتر بگوییم استعداد داشت تا خود را در مسائل عاطفی دیگران شرکت دهد و این حسن بزرگ او به شمار می‌رفت. صرفا تصور این که مردی به برادرزاده اش نظر داشته باشد سراپا دچار هیجانش می‌ساخت. فرمینا داثا هنوز حتی کنجکاوی ساده عشق را هم درک نمی کرد. در امن و امان بود. تنها چیزی که توجهش را به فلورنتینو آریثا جلب کرده بود، کمی دلسوزی بود و بس. به نظرش رسیده بود که او مردی است بیمار. عمه اش به او گفت که یک عمر طول می‌کشد تا خصلت واقعی یک مرد را درک کند؛ اطمینان داشت جوانی که روی نیمکت در پارک می‌نشست تا عبور آنها را ببیند، بیمار بود، اما بیمار عشق

صفحه 94 از 536