نیمکتی در پارک که دور از نظر همه بود، به تنهایی می نشست. وانمود می کرد که در سایه درختان بادام دارد کتاب شعر می خواند. بعد آن دختر خانم غیرقابل دسترس پیدایش می شد. با روپوش آبی راه راه، با جوراب های تا زانو و چکمه های مردانه که بندهای آن به صورت ضربدر بسته شده بود. گیسوانش را به صورت یک گیس واحد بافته و به پشت انداخته بود که تا کمرش می رسید. به انتهای آن هم روبان بسته بود. سر خود را مستقیم بالا گرفته و با وقاری طبیعی قدم بر می داشت. نگاهش ثابت بود. بینی اش قلمی بود و سریع قدم بر می داشت. کتابهایش را هم که در پوشه ای گذاشته بود، با دو دست روی سینه می گرفت و حمل میکرد. مثل یک گوزن ماده پیش می رفت. انگار قوه جاذبه برایش وجود نداشت. عمه اش با لباده قهوهای رنگ فرانچسکوی مقدس و طنابی که روی کمر بسته بود سعی داشت با قدم های کند خود پا به پای او پیش برود. عمه کوچکترین روزنه ای برای نزدیک شدن به او باقی نگذاشته بود. فلورنتینو آریثا روزی چهار مرتبه، رفت و آمد آنها را می دید و یک بار دیگر هم در روز یکشنبه وقتی پس از نماز از کلیسا خارج می شدند. همان دیدن دختر بچه از دور، برایش کافی بود. رفته رفته او را در خیال خود به نحوی که می خواست پرورش می داد، صفات نیکی را در او حدس می زد که احتمالا اصلا وجود نداشتند، وجودش پر شده بود از تصورات عاشقانه. پس از گذشت دو هفته متوجه شد که به چیز دیگری بجز او فکر نمی کند. آن وقت بود که تصمیم گرفت با خط بسیار قشنگ میرزا بنویسی خود بر دو روی کاغذ برای او یادداشتی ساده بنویسد. چندین و چند روز یادداشت را در جیب نگاه داشت چون نمیدانست به چه طریقی آن را به دست او برساند. فکر می کرد و شبها قبل از خواب، صفحات دیگری نیز می نوشت تا به یادداشت اصلی اضافه کند و عاقبت