مادر خود درس یاد می داد. حدس او تا حدی اشتباه بود. آن زن عمه دختر بود، گرچه درست مثل یک مادر او را بزرگ کرده بود. درس قطع نشد ولی دختربچه نگاهش را بالا آورد تا ببیند چه کسی دارد از جلوی پنجره رد می شود و همان نگاه اتفاقی سرچشمه عشقی شد که همانند یک طوفان نوح بر سر آنها فرو ریخت. طوفانی که پس از گذشت نیم قرن، به همان شدت اولیه وجود داشت و حتی به اندازه قطره ای آرام نگرفته بود، چه رسد به آن که پایان یافته باشد.
تنها اطلاعی که فلورنتینو آریثا توانست درباره لورنزو داثا به دست آورد، این بود که او بعد از شیوع مرض وبا، شهر سان خوان دلا سیناگا را ترک کرده و همراه تنها دختر و خواهر بدون شوهرش به آنجا آمده بود. کسانی که دیده بودند او از کشتی پیاده میشد، شکی نداشتند که خیال نداشت موقتا در آنجا بماند، چون صندوق های اثاثیهای که همراه داشت آن قدر بود که بتوان خانه ای را حسابی و آبرومندانه مبله کرد. همسر او وقتی دختر بچه اش خیلی کوچک بود فوت کرده بود. اسم خواهرش *اسکولاستیکا* بود و چهل سال داشت. خواهر نذر کرده بود که وقتی از خانه خارج می شود لباده کشیشی فرانچسکوی مقدس را به تن کند. هنگامی هم که در خانه بود فقط به طنابی که فرانچسکو روی لباده اش می بست، اکتفا می کرد. دختر بچه سیزده سال از سنش میگذشت. نام مادر مرده اش را به روی او گذاشته بودند: فرمینا.
لورنزو داثا مرد ثروتمندی به نظر می رسید. بدون این که کسی بداند منبع درآمد او از کجاست، مثل ثروتمندان زندگی می کرد. خانه کنار باغ ملی انجیل نویسان را نقد خریده بود. تعمیر آن لااقل دو برابر قیمتی که برای خود خانه پرداخته بود خرج برمیداشت. یعنی بیش از دویست
تنها اطلاعی که فلورنتینو آریثا توانست درباره لورنزو داثا به دست آورد، این بود که او بعد از شیوع مرض وبا، شهر سان خوان دلا سیناگا را ترک کرده و همراه تنها دختر و خواهر بدون شوهرش به آنجا آمده بود. کسانی که دیده بودند او از کشتی پیاده میشد، شکی نداشتند که خیال نداشت موقتا در آنجا بماند، چون صندوق های اثاثیهای که همراه داشت آن قدر بود که بتوان خانه ای را حسابی و آبرومندانه مبله کرد. همسر او وقتی دختر بچه اش خیلی کوچک بود فوت کرده بود. اسم خواهرش *اسکولاستیکا* بود و چهل سال داشت. خواهر نذر کرده بود که وقتی از خانه خارج می شود لباده کشیشی فرانچسکوی مقدس را به تن کند. هنگامی هم که در خانه بود فقط به طنابی که فرانچسکو روی لباده اش می بست، اکتفا می کرد. دختر بچه سیزده سال از سنش میگذشت. نام مادر مرده اش را به روی او گذاشته بودند: فرمینا.
لورنزو داثا مرد ثروتمندی به نظر می رسید. بدون این که کسی بداند منبع درآمد او از کجاست، مثل ثروتمندان زندگی می کرد. خانه کنار باغ ملی انجیل نویسان را نقد خریده بود. تعمیر آن لااقل دو برابر قیمتی که برای خود خانه پرداخته بود خرج برمیداشت. یعنی بیش از دویست
Escolastica