نام کتاب: عشق در زمان وبا
آهک و بتون، معلوم بود که داشتند خانه را تعمیری اساسی می کردند. در انتهای حیاط اتاقکی دیده می‌شد که مثلا اتاق کار محسوب می‌شد و مردی بسیار فربه پشت میز تحریر نشسته و به جای خواب حسابی بعدازظهر، نشسته چرت می‌زد. موهای خط ریش فرفری اش با سبیلش قاطی شده و چیزی واحد تشکیل داده بود. در واقع اسمش لورنزو داثا بود. در شهر، کمتر کسی او را می شناخت، چون هنوز دو سال هم نشده بود که به آنجا آمده بود و چندان دوست و آشنایی هم نداشت.
چنان تلگراف را از دست او گرفت که گویی دنباله یک کابوس است. فلورنتینو آریثا با نگاهی اجباری و رسمی و رقت بار به کبودی دور چشمان او خیره شد. انگشتان مردد او را نگاه می کرد که سعی داشت لاک روی پاکت را بشکند. ترسی را در او مشاهده می کرد که در خیلی‌ها دیده بود. کسانی که خیال می کردند تلگراف فقط خبر مرگ همراه دارد و بس. وقتی خواندن تلگراف را به پایان رساند، بر خود مسلط شد. آه کشید و گفت:«خبر خوش است.» انعامی کف دست فلورنتینو آریثا گذاشت و با لبخند به او حالی کرد که اگر خبر بد بود، از انعام خبری نبود! بعد با از دست داد، کاری که هرگز کسی با یک قاصد تلگراف نمی‌کرد. مستخدمه بار دیگر او را تا دم در خروجی خانه همراهی کرد، نه به خاطر این که راه را نشان داده باشد، بلکه چون می خواست مراقب او باشد تا مبادا چیزی را بردارد و همراه ببرد. از همان راهرو بازگشتند، این بار فلورنتینو آریثا متوجه شد که یک نفر دیگر هم در خانه وجود دارد. صدای زنی که درسی را تکرار می‌‌کرد حیاط را نورانی ساخته بود. با عبور از کنار اتاق خیاطی، از پنجره یک عاقله زن و یک دختر بچه را دید که روی دو صندلی نزدیک به هم نشسته بودند و کتابی را که روی دامن زن باز بود، با صدای بلند می خواندند. منظره عجیبی به نظر می رسید. دختر بچه ای که داشت به

صفحه 89 از 536