«فرمینا، بیش از نیم قرن است که منتظر چنین فرصتی بوده ام تا بار دیگر به وفاداری ابدی خود، به عشق ابدی خود، سوگند بخورم.»
اگر فرمینا داثا به دلایلی فکر نمی کرد که فلورنتینو آرثا در آن لحظه تحت تأثیر محیط و حضرت مسیح واقع شده است بدون شک تصور می کرد که یک مرد دیوانه در مقابلش ایستاده است. اولین فکرش این بود که او را به باد فحش و نفرین بگیرد که طهارت خانه را به لجن کشانده بود و داشت کفر میگفت؛ آن هم موقعی که جسد شوهرش هنوز در قبر سرد نشده بود. ولی متانت مانع او شد. گفت: «از اینجا برو و تا آخر عمر دیگر پا به اینجا نگذار و خودت را به من نشان نده.» دری را که تا نیمه بسته بود، بار دیگر چهارطاق باز کرد و در خاتمه گفت: «تا آخر عمری که امیدوارم سال های باقی مانده اش بسیار معدود باشد.»
وقتی شنید دیگر از خیابان خلوت صدای پایی به گوش نمی رسد، آهسته در خانه را بست. زنجیر و کلون را هم انداخت و به تنهایی با سرنوشت خود روبرو شد. تا آن لحظه کاملا متوجه وزن سنگین و عظمت درامی نشده بود که خودش شخصا آن را به وجود آورده بود. آن هم از هیجده سالگی. می دانست که تا آخر عمر نیز قادر نخواهد بود از دستش رهایی پیدا کند. برای اولین بار پس از بعدازظهر فاجعه تک و تنها گریه را سر داد. تنها نوعی که بلد بود گریه کند؛ بدون شاهد. به خاطر مرگ شوهر، به خاطر تنهایی و خشم خود. پا به اتاق خواب خالی گذاشت و دلش برای خودش سوخت و گریه کرد: از وقتی که باکره نبود خیلی به ندرت به تنهایی در آن بستر خفته بود. هر چه که متعلق به شوهرش بود گریه اش را شدت می داد. دمپایی های چرمی نازک او، پیژامای تا شده اش در زیر نازبالش، جای خالی اش در آینه میز توالت و بوی مخصوصش روی پوست او. از فکری مبهم بر خود لرزید کسانی که آدم دوستشان دارد باید
اگر فرمینا داثا به دلایلی فکر نمی کرد که فلورنتینو آرثا در آن لحظه تحت تأثیر محیط و حضرت مسیح واقع شده است بدون شک تصور می کرد که یک مرد دیوانه در مقابلش ایستاده است. اولین فکرش این بود که او را به باد فحش و نفرین بگیرد که طهارت خانه را به لجن کشانده بود و داشت کفر میگفت؛ آن هم موقعی که جسد شوهرش هنوز در قبر سرد نشده بود. ولی متانت مانع او شد. گفت: «از اینجا برو و تا آخر عمر دیگر پا به اینجا نگذار و خودت را به من نشان نده.» دری را که تا نیمه بسته بود، بار دیگر چهارطاق باز کرد و در خاتمه گفت: «تا آخر عمری که امیدوارم سال های باقی مانده اش بسیار معدود باشد.»
وقتی شنید دیگر از خیابان خلوت صدای پایی به گوش نمی رسد، آهسته در خانه را بست. زنجیر و کلون را هم انداخت و به تنهایی با سرنوشت خود روبرو شد. تا آن لحظه کاملا متوجه وزن سنگین و عظمت درامی نشده بود که خودش شخصا آن را به وجود آورده بود. آن هم از هیجده سالگی. می دانست که تا آخر عمر نیز قادر نخواهد بود از دستش رهایی پیدا کند. برای اولین بار پس از بعدازظهر فاجعه تک و تنها گریه را سر داد. تنها نوعی که بلد بود گریه کند؛ بدون شاهد. به خاطر مرگ شوهر، به خاطر تنهایی و خشم خود. پا به اتاق خواب خالی گذاشت و دلش برای خودش سوخت و گریه کرد: از وقتی که باکره نبود خیلی به ندرت به تنهایی در آن بستر خفته بود. هر چه که متعلق به شوهرش بود گریه اش را شدت می داد. دمپایی های چرمی نازک او، پیژامای تا شده اش در زیر نازبالش، جای خالی اش در آینه میز توالت و بوی مخصوصش روی پوست او. از فکری مبهم بر خود لرزید کسانی که آدم دوستشان دارد باید