نام کتاب: عشق در زمان وبا
افکنده بود، عملیاتی بود بسیار ارزنده و ستایش آمیز؛ کمک هایی بسیار به موقع که هیچ پاداشی جوابگوی آن نبود.
ظاهر و باطنش یکی بود. پیرمردی موقر و سودمند. هر کاری از دستش ساخته بود برای این و آن انجام می‌داد. قامتی راست و استخوانی داشت. پوست بدنش سبزه و بدون مو بود. چشمان حریصی داشت که پشت عینکی مدور با قاب فلزی روشن پنهان بودند و سبیل چخماقی شاعرانه که نوک آنها را چرب می کرد. برای آن دور و زمانه چیزی بود قدیمی. چند تا موی باقیمانده روی شقیقه ها را شانه می زد و با روغنی چسبناک به وسط جمجمه براق خود می چسباند. تنها راه حل این بود تا نشان ندهد که کله اش کاملا طاس است. مهربانی ذاتی و رفتار موقرانه اش همه را شیفته خود می ساخت، در عین حال کمی باعث سوء ظن می شد. تمام عمر مجرد باقی مانده بود، پول زیادی خرج کرده بود، مهارت بسیاری از خود نشان داده بود، با اراده ای آهنین موفق شده بود کسی نفهمد که او در ماه مارس گذشته، هفتاد و شش ساله شده است. در تنهایی قلب خود ایمان داشت که هیچ کس در این جهان، در سکوت هرگز مثل خود او، عاشق نبوده است.
شب مرگ دکتر اوربینو که غیرمترقبه آن خبر را شنیده بود مثل همیشه لباس پوشیده بود. لباس همیشگی حتی در آن گرمای کشنده ماه ژوئن کت و شلواری تیره با یک ژیله در زیر کت و یک فکل ابریشمی در یقه طلقی، کلاه ماهوتی به سر و یک چتر تور مشکی در دست که به عنوان عصا هم از آن استفاده می کرد. شب عزاداری که به پایان رسید، برای دو ساعتی از آن جا محو شد و بعد هنگام سحر و طلوع خورشید بازگشت. ریش خود را از ته تراشیده و به خود ادوکلن زده بود. فراک مشکی به تن کرده بود، از آنهایی که امروزه فقط در مراسم تشییع جنازه یا هفته مقدس

صفحه 81 از 536