نام کتاب: عشق در زمان وبا
افسر نگهبانِ شب، در آخرین گشت خود در ساعت شش صبح چشمش به مقوای روی در افتاده بود: «بدون این که در بزنید داخل شوید و پلیس خبر کنید.»
چند دقیقه بعد سرکلانتر همراه آن دانشجو سررسیده و تمام خانه را زیر و رو کرده بودند تا بلکه ردی به دست آورند تا خلاف آن بو را ثابت کند؛ بوی غیر قابل اشتباه بادام‌های تلخ. سرکلانتر چند دقیقه ای روی شطرنج تأمل کرده بود تا بلکه بتواند درک کند آن بازی چرا ناتمام مانده است. بعد بین کاغذهای روی میز تحریر پاکتی دیده بود که برای دکتر خوونال اوربینو نوشته شده بود. روی پاکت آنقدر لاک و مهر زده شده بود که برای بیرون کشیدن نامه مجبور شدند لاکها را خرد و پاکت را پاره کنند.
دکتر پرده سیاه رنگ جلوی پنجره را عقب زد تا نور بیشتری داشته باشد. ابتدا نظر سریعی به یازده ورقی که هر دو طرفش نوشته شده بود انداخت و بعد از خواندن اولین صفحه ملتفت شد که نماز کلیسای جامع را از دست خواهد داد. با حالتی آشفته نامه را خواند. چند بار به عقب برگشت تا سر خط را که گم کرده بود بازیابد. وقتی نامه را به پایان رساند به نظر می رسید که از زمان و مکانی دوردست به زمان حال برگشته است. گرچه سعی داشت خونسردی خود را حفظ کند، دگرگونی حالش بسیار واضح بود. لبهایش مثل لب های مرد مرده کبود شده بود. وقتی نامه را تا کرد تا در جیب جلیقه اش بگذارد، موفق نشد از لرزش انگشتانش جلوگیری کند. تازه به یاد سرکلانتر و جوان دانشجو افتاد. از میان پرده‌ای از مه غم به آنها تبسم کرد و گفت: «چیز خاصی نیست. آخرین وصیت هایش.»
نیمی از جمله اش واقعیت داشت، ولی آنها تمام جمله را واقعیت

صفحه 8 از 536