نام کتاب: عشق در زمان وبا
ندیده بود. به خدا پناه برده بود تا لحظه ای بیشتر او را زنده نگاه دارد، تا فرصت این را به دست آورد. با وجود سوءظن های دوجانبه، بگوید که تا چه حد دوستش داشته است. حس کرده بود که از ته دل آرزو دارد زندگی را از نو با او آغاز کند. تمام آن چیزهایی را که به هم نگفته بودند، به او بگوید. تمام کارهای بدی را که در گذشته انجام داده بودند، به نحو خوبی بار دیگر انجام دهند. ولی مجبور شد در مقابل جبر مرگ تسلیم شود. غم و اندوه او به عصیان تبدیل شد. عصیانی علیه جهان و علیه خودش و همین باعث شد تا بار دیگر تسلط خود را به دست آورد و تک و تنها و شجاعانه با زندگی انفرادی خود روبرو شود. از همان لحظه جدال را آغاز کرد، مدام مراقب بود تا حرکتی انجام ندهد که غمش را فاش کند. تنها لحظه ای که بی اراده خود را به دست غم سپرد موقعی بود که ساعت یازده شب یکشنبه تابوت را به خانه آوردند. تابوتی چوبی که هنوز بوی موم چوبهای کشتی می‌داد. دسته‌های تابوت از مس بود و داخل آن سراسر از پارچه ابریشمی آستر شده بود. دکتر اوربینو داثا دستور داد بلافاصله در آن را ببندند. چون هوا در آن گرمای طاقت فرسا، با بوی عطر آن همه گل خفقان آور شده بود و در ضمن متوجه شده بود که اولین سایه های بنفش رنگ روی گردن پدرش ظاهر شده اند. در آن سکوت مطلق صدایی طعنه آمیز به گوش رسید: «در آن سن و سال حتی اگر زنده هم باشی، تا نیمه گندیده ای.» قبل از این که در تابوت را ببندند، فرمینا داثا حلقه ازدواج خود را از دست درآورد و آن را به انگشت شوهر مرده اش فرو برد. بعد مثل همه وقت هایی که می دید او در محفلی حواسش پرت شده است، دستش را روی دست او گذاشت و گفت: «به زودی زود باز همدیگر را خواهیم دید.»

صفحه 79 از 536