نام کتاب: عشق در زمان وبا
مراسم تشییع جنازه در خانه را به روی همه بستند، البته بجز چند نفر از نزدیکان.
خانه در سوگ فرو رفت. اشیای قیمتی را جمع و در جایی مخفی کرده بودند. روی دیوارها فقط جای سفید تابلوهایی باقی مانده بود که از آنجا برداشته بودند. صندلی های خود و صندلی هایی را که از همسایه ها قرض کرده بودند، ردیف در کنار دیوارها چیده بودند، از اتاق پذیرایی تا اتاق خوابها. فضاهای خالی به نظر بسیار وسیع می‌رسید. صداها انعکاسی شبح وار داشتند. بجز پیانوی بزرگ که در گوشه ای افتاده و رویش ملافه ای سفید رنگ کشیده بودند، بقیه مبل و اثاثیه بزرگ را جابجا کرده بودند. در وسط کتابخانه، روی میز تحریر پدری، کسی که زمانی خوونال اوربینو د لا کایه بود، بدون تابوت دراز شده و آخرین وحشت مرگ روی چهره اش مانده بود. شنل سیاه رنگی به تن او کرده و شمشیر جنگجویان بیت المقدس را در کنارش قرار داده بودند. فرمینا داثا در کنار او سراپا در لباس عزا، با وجود لرزش، مسلط بر خود ایستاده بود و تسلیت مردم را می پذیرفت. بدون ابراز هیچ گونه غم و بدون این که تا ساعت یازده صبح روز بعد از کنار شوهرش تکان بخورد. بعد، وقتی جنازه را از خانه خارج کردند، او دستمالی را تکان داد و با شوهرش وداع کرد.
بعد از شنیدن صدای فریاد مستخدمه دیگنا پاردو از حیاط و یافتن پیرمردی که عمری با او زندگی کرده بود، در حالی که در گِل با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، چندان برایش آسان نبود تا بار دیگر اعتماد به نفس خود را به دست آورد و بر اعصاب خود مسلط شود. با دیدن او، اولین عکس العملش فقط یک امید بود. چون دیده بود که چشمانش باز است و با چنان برقی می درخشد که هرگز تخم چشم هایش را آن طور نورانی

صفحه 78 از 536