آشتی دهد. به هر حال رفتار عمومی او چنان منحصر به فرد بود که هیچ فرقهای او را از آن خود نمیدانست. آزادیخواهان به او به چشم نجیب زاده ای نگاه می کردند که در عهد حجر و غارنشینی زندگی میکند و محافظه کاران می گفتند که او احتمالا از فرقه فراماسونهاست. فراماسون ها نیز او را طرد می کردند چون می گفتند که جاسوس واتیکان است. منتقدان دیگری که کمتر از بقیه ظالم بودند، عقیده داشتند که او صرفا اشراف زاده ای است که با فستیوال گلها به وجد و سرور می آید و به ملت اهمیتی نمیدهد؛ ملتی که در آن جنگهای داخلی بی پایان جان خود را فدای وطن می کرد. فقط دو عمل او در زندگی با این تصویر وفق نمی داد. اولی، تغییر مکان از ساختمان قدیمی مارکیز کاسال دوئرو بود، که بیش از یک قرن مسکن آن خانواده بود. دکتر به خانهای تازه ساز در محله ای که ساکنان آن همه تازه به دوران رسیده بودند، رفته بود. دومی ازدواج با دختری بسیار زیبا ولی دهاتی و از طبقه پایین جامعه بود؛ زنی بدون اصل و نسب اشرافی و بدتر از آن بدون ثروت. خانمهای طبقات بالا پشت سر او را مسخره می کردند تا این که عاقبت مجبور شدند اقرار کنند که آن زن از لحاظ اخلاق و شخصیت و کدبانوگری بر بسیاری از آنها برتری دارد. دکتر اوربینو تمام این موارد و بسیار چیزهای دیگری را که با تصویر او جور در نمی آمد به خوبی در نظر داشت؛ خودش خیلی بهتر از دیگران واقف بود که آخرین شخصیت بارز خانواده ای است که دارد تمام میشود و از بین میرود. فرزندان او، دو اسب بودند از نژادی اصیل که در زندگی عمل چندان مهمی که باعث افتخار باشد انجام نداده بودند. فرزند مذکرش، مارکو آئورلیو، مثل خود او طبیب بود و باز هم مثل تمام فرزندان ارشد نسلها، هرگز به پای پدر نمی رسید، او هیچ کار مهمی در زندگی انجام نداده بود. بیش از پنجاه سال از سنش می گذشت و هنوز هم