چون ارتفاع شاخه را اشتباه اندازه گرفته بود. آن وقت نردبان را فقط با دست چپ چسبید و سعی کرد با دست راست طوطی را چنگ بزند. دیگنا پاردو، مستخدمه پیر که می آمد تا به او اطلاع دهد که رفتن به مراسم تشییع جنازه دارد دیر می شود، مرد را از پشت سر روی نردبان دید و اگر به خاطر بند شلوار سبزرنگ و راه راه او نبود، ممکن نبود باورش بشود که آن مرد بالای نردبان خود دکتر است.
فریاد زد: «یا پروردگار متعال خودتان را به کشتن خواهید داد!»
دکتر اوربینو گلوی طوطی را چسبید، نفس راحت کشید و به فرانسه گفت: «این کار را هم کردیم!» ولی بلافاصله گلوی طوطی را رها کرد چون پایش لیز خورد و در هوا معلق شد و فهمید که دارد بدون غسل می میرد، بدون اعتراف به کشیش، آری داشت جهان را ترک می کرد، سر ساعت چهار و هفت دقیقه بعدازظهر روز یکشنبه عید گلریزان. بدون خداحافظی از هیچ کس.
فرمینا داثا در آشپزخانه بود و سوپی را که برای شام آماده کرده بودند میچشید که صدای فریاد دیگنا پاردو و جار و جنجال مستخدمان و همسایه ها به گوشش رسید. قاشقی را که می خواست با آن سوپ را بچشد کنار انداخت و سعی کرد با تمام سنگینی تسخیر ناپذیر سن خود بدود. مثل دیوانگان بدون این که بداند چه خبری شده است فریاد می کشید. نمی دانست که در زیر شاخ و برگ های درخت انبه چه اتفاقی رخ داده است. وقتی مرد خود را دید که طاق باز در آن گل و شل افتاده است، قلبش در آستانه ایستادن بود. مرد مرده بود، البته یک دقیقه مهلت یافته بود تا مرگ را لحظه ای عقب بیندازد و بگذارد همسرش خود را به موقع به او برساند. در جنجال اشک و غم بی پایانی ترک کردن جهان بدون همسرش؛ همسرش را شناخت و برای آخرین بار به او نگاه کرد؛ نگاهی
فریاد زد: «یا پروردگار متعال خودتان را به کشتن خواهید داد!»
دکتر اوربینو گلوی طوطی را چسبید، نفس راحت کشید و به فرانسه گفت: «این کار را هم کردیم!» ولی بلافاصله گلوی طوطی را رها کرد چون پایش لیز خورد و در هوا معلق شد و فهمید که دارد بدون غسل می میرد، بدون اعتراف به کشیش، آری داشت جهان را ترک می کرد، سر ساعت چهار و هفت دقیقه بعدازظهر روز یکشنبه عید گلریزان. بدون خداحافظی از هیچ کس.
فرمینا داثا در آشپزخانه بود و سوپی را که برای شام آماده کرده بودند میچشید که صدای فریاد دیگنا پاردو و جار و جنجال مستخدمان و همسایه ها به گوشش رسید. قاشقی را که می خواست با آن سوپ را بچشد کنار انداخت و سعی کرد با تمام سنگینی تسخیر ناپذیر سن خود بدود. مثل دیوانگان بدون این که بداند چه خبری شده است فریاد می کشید. نمی دانست که در زیر شاخ و برگ های درخت انبه چه اتفاقی رخ داده است. وقتی مرد خود را دید که طاق باز در آن گل و شل افتاده است، قلبش در آستانه ایستادن بود. مرد مرده بود، البته یک دقیقه مهلت یافته بود تا مرگ را لحظه ای عقب بیندازد و بگذارد همسرش خود را به موقع به او برساند. در جنجال اشک و غم بی پایانی ترک کردن جهان بدون همسرش؛ همسرش را شناخت و برای آخرین بار به او نگاه کرد؛ نگاهی