ماریبو داشت که او را درست مثل یک بشر دوست داشت. و ناگهان صدای او را شنید: «طوطی رنگارنگ سرکار.» صدا بسیار نزدیک بود، انگار درست در کنار او نشسته باشد. بعد او را دید که روی یکی از پایین ترین شاخه های درخت انبه نشسته است.به طرفش فریاد زد: «ای نامرد!»
طوطی نیز با صدایی مثل صدای خود او جوابش را داد: «دکترجون، نامرد تو هستی نه من.»
بدون این که از او نگاه بردارد شروع کرد به صحبت کردن. در همان حال با احتیاط چکمه های خود را به پا می کرد تا سر و صدایی نکند و طوطی را فراری ندهد. بند شلوار را به روی بازوان خود بالا کشاند و به حیاط خلوت گل آلود پا گذاشت. عصایی هم به دست گرفته بود تا مبادا روی سه پله ایوان لیز بخورد. طوطی از جایش تکان نخورد. چنان در پایین نشسته بود که او عصایش را به طرفش دراز کرد تا مثل عادت همیشگی، روی سر نقره ای آن بنشیند. اما طوطی نه تنها روی عصا ننشست، بلکه به روی شاخه دیگری پرید؛ شاخه کمی بالاتر بود، ولی دسترسی به او را آسان تر می کرد، چون قبل از ورود مأموران آتش نشانی، نردبان خانه درست به آنجا تکیه داده شده بود. دکتر اوربینو در ذهنش ارتفاع را اندازه گرفت و فکر کرد که با بالا رفتن از دو پله نردبان می تواند به سهولت او را قاپ بزند و به چنگ آورد. پا روی پله اول گذاشت. تصنیفی زیر لبی زمزمه می کرد تا حواس پرنده لجباز را پرت کند. طوطی اشعار تصنیف را به سردی تکرار می کرد و روی همان شاخه افقی پا به پا می شد و دورتر می رفت. دکتر پا به پله دوم گذاشت آن هم بسیار به سهولت. با هر دو دست نردبان را چسبیده بود. طوطی هم بدون آن که جابجا شود، تمام تصنیف را با شور تا آخر خواند. پا به پله سوم و بعد به پله چهارم گذاشت.
طوطی نیز با صدایی مثل صدای خود او جوابش را داد: «دکترجون، نامرد تو هستی نه من.»
بدون این که از او نگاه بردارد شروع کرد به صحبت کردن. در همان حال با احتیاط چکمه های خود را به پا می کرد تا سر و صدایی نکند و طوطی را فراری ندهد. بند شلوار را به روی بازوان خود بالا کشاند و به حیاط خلوت گل آلود پا گذاشت. عصایی هم به دست گرفته بود تا مبادا روی سه پله ایوان لیز بخورد. طوطی از جایش تکان نخورد. چنان در پایین نشسته بود که او عصایش را به طرفش دراز کرد تا مثل عادت همیشگی، روی سر نقره ای آن بنشیند. اما طوطی نه تنها روی عصا ننشست، بلکه به روی شاخه دیگری پرید؛ شاخه کمی بالاتر بود، ولی دسترسی به او را آسان تر می کرد، چون قبل از ورود مأموران آتش نشانی، نردبان خانه درست به آنجا تکیه داده شده بود. دکتر اوربینو در ذهنش ارتفاع را اندازه گرفت و فکر کرد که با بالا رفتن از دو پله نردبان می تواند به سهولت او را قاپ بزند و به چنگ آورد. پا روی پله اول گذاشت. تصنیفی زیر لبی زمزمه می کرد تا حواس پرنده لجباز را پرت کند. طوطی اشعار تصنیف را به سردی تکرار می کرد و روی همان شاخه افقی پا به پا می شد و دورتر می رفت. دکتر پا به پله دوم گذاشت آن هم بسیار به سهولت. با هر دو دست نردبان را چسبیده بود. طوطی هم بدون آن که جابجا شود، تمام تصنیف را با شور تا آخر خواند. پا به پله سوم و بعد به پله چهارم گذاشت.