تعمید، لباس خرگوش پوشیدن در جشن کارناوال و یک جشن تولد که در آن بیشتر از سایر تولدها خوش گذشته بود. دکتر اوربینو در بعدازظهرهایی که با او شطرنج بازی میکرد، در همان حینی که هر یک به راهی برای کلاه گذاشتن بر سر دیگری فکر می کرد، روز به روز و سال به سال، دیده بود که دیوارها چگونه رفته رفته از عکس پوشیده میشوند. دیده بود و اغلب با ضربان قلبی مأیوس فکر کرده بود که در آن موزه عکسهای آینده شهر نطفه گذاری شده است؛ شهری فاسد تحت حکومت بچه های بینام و نشان، جایی که در آن از خاکستر افتخارات او نیز اثری بر جای نمی ماند.
روی میز تحریر، در کنار شیشه ای که از پیپهای خاص دریانوردان خبره مملو بود، شطرنج از ادامه یک بازی باز مانده بود. دکتر اوربینو با وجود عجله و روحیه بد طاقت نیاورد تا نگاهی بدان نیندازد. می دانست که بازی از شب قبل ناتمام مانده است. می دانست که خرمیا د سنت آمور تمام بعدازظهرهای هفته را، لااقل با سه حریف شطرنج بازی می کرد، ولی بازی را به اتمام می رساند و مهره ها را جمع می کرد و در جعبه می گذاشت و جعبه را هم در کشوی میز تحریر جای می داد. می دانست که او همیشه با مهره های سفید بازی می کرد. واضح بود که در آخرین بازی با چهار حرکت مجبور می شد شکست را بپذیرد. فکر کرد: «اگر جنایتی رخ داده بود، حتما این شطرنج نقش مهمی در آن بازی می کرد. من فقط یک نفر را می شناسم که بلد است چنین حیله ای به کار ببرد.» چقدر دلش می خواست که قبل از مرگ خود، دیر یا زود، کشف کند که آن سرباز سرکش و رام نشدنی که عادت داشت تا آخرین قطره خون جدال را ادامه دهد، به چه دلیل نبرد نهایی عمر خود را چنین به سرعت و ناتمام واگذاشته است.
روی میز تحریر، در کنار شیشه ای که از پیپهای خاص دریانوردان خبره مملو بود، شطرنج از ادامه یک بازی باز مانده بود. دکتر اوربینو با وجود عجله و روحیه بد طاقت نیاورد تا نگاهی بدان نیندازد. می دانست که بازی از شب قبل ناتمام مانده است. می دانست که خرمیا د سنت آمور تمام بعدازظهرهای هفته را، لااقل با سه حریف شطرنج بازی می کرد، ولی بازی را به اتمام می رساند و مهره ها را جمع می کرد و در جعبه می گذاشت و جعبه را هم در کشوی میز تحریر جای می داد. می دانست که او همیشه با مهره های سفید بازی می کرد. واضح بود که در آخرین بازی با چهار حرکت مجبور می شد شکست را بپذیرد. فکر کرد: «اگر جنایتی رخ داده بود، حتما این شطرنج نقش مهمی در آن بازی می کرد. من فقط یک نفر را می شناسم که بلد است چنین حیله ای به کار ببرد.» چقدر دلش می خواست که قبل از مرگ خود، دیر یا زود، کشف کند که آن سرباز سرکش و رام نشدنی که عادت داشت تا آخرین قطره خون جدال را ادامه دهد، به چه دلیل نبرد نهایی عمر خود را چنین به سرعت و ناتمام واگذاشته است.