از دست می دهد. رفته رفته به نحوی اجتناب ناپذیر مثل کشتی شکسته در دریا فرو می رفت و غرق میشد. میدید که دارد عقل و منطق خود را از دست می دهد.
دکتر خوونال اوربینو صرفا از روی تجربه، بدون هیچ گونه اساس علمی، معتقد بود که اکثریت امراض مهلک، هر کدام بوی خاص خود را دارند. ولی هیچ کدام از آنها بوی خاص کهنسالی را نداشت. آن را از اجسادی که روی میز تشریح افتاده بودند بو میکشید. حتی آن بر را در بیش تر مریض های خود که سعی داشتند سن واقعی خود را از او پنهان کنند، حس می کرد. آن دو را در عرق لباس های خودش استشمام میکرد. در نفس زدن آرام همسر خفته اش. اگر در واقع مردی مؤمن با معتقدات قدیمی خود نبود، شاید با خرمیا د سنت آمور موافقت می کرد که «پیری، مسئله ای بسیار ناشایست است که باید درست به موقع از ادامه آن جلوگیری کرد.» تنها مسئله تسلی بخش، حتی برای مردی مثل او که در رختخواب همیشه فعال بود، این بود که می دید عاقبت به آرامش جنسی رسیده است. تدریجا اشتهای شهوت در او فروکش کرده و تمام شده بود. در هشتاد و یک سالگی هنوز عقلش می رسید که فقط با چند تا نخ نازک و پوسیده با این جهان پیوند دارد، نخهایی که ممکن بود بدون هیچ گونه احساس درد پاره شوند. خیلی ساده، با یک غلت زدن عوضی در هنگام خواب. تمام سعی و کوشش خود را به کار می برد تا آن نخها پاره نشوند چون می ترسید که در ظلمت مرگ، خدا را جلوی چشم خود نبیند.
فرمینا داثا داشت اتاق خوابی را که مأموران آتش نشانی آن طور خرد و خراب کرده بودند سر و سامان می داد. کمی قبل از ساعت چهار، لیوان لیموناد هر روزی پر از خرده یخ را برایش برده و به او یاد آور شده بود که باید برود لباس بپوشد و آماده شود تا در مراسم تشییع جنازه شرکت کند.
دکتر خوونال اوربینو صرفا از روی تجربه، بدون هیچ گونه اساس علمی، معتقد بود که اکثریت امراض مهلک، هر کدام بوی خاص خود را دارند. ولی هیچ کدام از آنها بوی خاص کهنسالی را نداشت. آن را از اجسادی که روی میز تشریح افتاده بودند بو میکشید. حتی آن بر را در بیش تر مریض های خود که سعی داشتند سن واقعی خود را از او پنهان کنند، حس می کرد. آن دو را در عرق لباس های خودش استشمام میکرد. در نفس زدن آرام همسر خفته اش. اگر در واقع مردی مؤمن با معتقدات قدیمی خود نبود، شاید با خرمیا د سنت آمور موافقت می کرد که «پیری، مسئله ای بسیار ناشایست است که باید درست به موقع از ادامه آن جلوگیری کرد.» تنها مسئله تسلی بخش، حتی برای مردی مثل او که در رختخواب همیشه فعال بود، این بود که می دید عاقبت به آرامش جنسی رسیده است. تدریجا اشتهای شهوت در او فروکش کرده و تمام شده بود. در هشتاد و یک سالگی هنوز عقلش می رسید که فقط با چند تا نخ نازک و پوسیده با این جهان پیوند دارد، نخهایی که ممکن بود بدون هیچ گونه احساس درد پاره شوند. خیلی ساده، با یک غلت زدن عوضی در هنگام خواب. تمام سعی و کوشش خود را به کار می برد تا آن نخها پاره نشوند چون می ترسید که در ظلمت مرگ، خدا را جلوی چشم خود نبیند.
فرمینا داثا داشت اتاق خوابی را که مأموران آتش نشانی آن طور خرد و خراب کرده بودند سر و سامان می داد. کمی قبل از ساعت چهار، لیوان لیموناد هر روزی پر از خرده یخ را برایش برده و به او یاد آور شده بود که باید برود لباس بپوشد و آماده شود تا در مراسم تشییع جنازه شرکت کند.