بوی عطر باغ مخفیانه خود برخوردار شود؛ باغ مخفیانه ادرار خود که با مارچوبه های نیمگرم تصفیه شده بود.
غم از خواب بیدارش کرد. نه آن غمی که همان روز صبح با دیدن جسد دوستش دلش را آکنده کرده بود، بلکه یک مه نامرئی که پس از خواب بعداز ظهر تمام وجودش را در خود گرفته بود. الهامی الهی داشت به او خبر می داد که آخرین بعدازظهرهای عمرش را می گذراند. تا پنجاه سالگی هرگز به اعضای داخلی جسم خود فکری نکرده بود. نه اندازه آنها را می دانست و نه وزن و موقعیت حالت مزاجی آنها را. بعد، رفته رفته وقتی در چرتهای بعداز ظهری خود چشمانش را فرو می بست، آن اعضا را در درون خود حس می کرد. یک به یک. حتی درک کرده بود که قلب بی خوابش درست به چه اندازه است و کبد اسرارآمیز و لوزالمعده دربسته اش چگونه اند. متوجه شده بود که حتی آدم های پیرتر از او جوان ترند و او تنها موجودی است که از آن نقاشی های افسانه ای دسته جمعی خانوادگی نسلش زنده باقی مانده است. وقتی ملتفت شد که دارد حافظه اش را از دست می دهد به دستورات یکی از استادانش در مدرسه طبابت متوسل شد «هر کس که بی حافظه است باید برای خود حافظهای کاغذی درست کند.» ولی این توصیه امیدی بود بسیار زودگذر. چون معنی و منظور یادداشتهایی را که می نوشت و در جیب میگذاشت، فراموش می کرد. دور خانه به راه می افتاد و عقب عینک خود می گشت که روی دماغش بود. کلید را بار دیگر در درهایی میچرخاند که همان لحظه قفل کرده بود. سر نخ آنچه را که داشت می خواند از دست می داد و گم میکرد. موضوع کتاب را از یاد می برد و شخصیت های داستان را با هم قاطی می کرد. نمی فهمید کدام پسر کدام است. ولی آنچه بیش از همه عذابش میداد این بود که می دید دارد اعتماد به نفس خود را
غم از خواب بیدارش کرد. نه آن غمی که همان روز صبح با دیدن جسد دوستش دلش را آکنده کرده بود، بلکه یک مه نامرئی که پس از خواب بعداز ظهر تمام وجودش را در خود گرفته بود. الهامی الهی داشت به او خبر می داد که آخرین بعدازظهرهای عمرش را می گذراند. تا پنجاه سالگی هرگز به اعضای داخلی جسم خود فکری نکرده بود. نه اندازه آنها را می دانست و نه وزن و موقعیت حالت مزاجی آنها را. بعد، رفته رفته وقتی در چرتهای بعداز ظهری خود چشمانش را فرو می بست، آن اعضا را در درون خود حس می کرد. یک به یک. حتی درک کرده بود که قلب بی خوابش درست به چه اندازه است و کبد اسرارآمیز و لوزالمعده دربسته اش چگونه اند. متوجه شده بود که حتی آدم های پیرتر از او جوان ترند و او تنها موجودی است که از آن نقاشی های افسانه ای دسته جمعی خانوادگی نسلش زنده باقی مانده است. وقتی ملتفت شد که دارد حافظه اش را از دست می دهد به دستورات یکی از استادانش در مدرسه طبابت متوسل شد «هر کس که بی حافظه است باید برای خود حافظهای کاغذی درست کند.» ولی این توصیه امیدی بود بسیار زودگذر. چون معنی و منظور یادداشتهایی را که می نوشت و در جیب میگذاشت، فراموش می کرد. دور خانه به راه می افتاد و عقب عینک خود می گشت که روی دماغش بود. کلید را بار دیگر در درهایی میچرخاند که همان لحظه قفل کرده بود. سر نخ آنچه را که داشت می خواند از دست می داد و گم میکرد. موضوع کتاب را از یاد می برد و شخصیت های داستان را با هم قاطی می کرد. نمی فهمید کدام پسر کدام است. ولی آنچه بیش از همه عذابش میداد این بود که می دید دارد اعتماد به نفس خود را