بار دیگر بر ضعف خود پیروز شده بود. بار دیگر پس از سالیان سال دلش هوای این را کرده بود که آواز بخواند. آن پسرکی که ویلونسل میزد به او پیشنهاد کرده بود تا همراهی اش کند، ولی امکان آواز از او سلب شد چون درست در همان لحظه ناگهان یک اتومبیل آخرین سیستم از روی گل و شل حیاط خلوت وارد شد و تمام نوازندگان را گل آلود کرد و با صدای بوق خود که صدای مرغابی می داد، مرغابی های مرغدانی را به وحشت انداخت و پراکنده کرد. اتومبیل مقابل در خانه متوقف شد. دکتر مارکو آئورلیو اوربینو داثا و همسرش که از خنده ریسه رفته بودند از آن پیاده شدند. هر یک، در دست یک سینی داشتند که روی آن با دستمال سفرهای توری پوشیده شده بود. سینی های دیگری هم روی صندلی های عقب گذاشته شده بود و چند تا هم روی کف اتومبیل، کنار راننده. شیرینی کذایی بود که دیر شده بود. پس از آن که کف زدن و سوت کشیدن از روی شوخی محترمانه به پایان رسید، دکتر اوربینو داثا با لحنی جدی توضیح داد که راهبه ها از او تقاضا کرده بودند تا قبل از شروع طوفان بیاید و شیرینیها را تحویل بگیرد ولی او از جاده اصلی خارج شده بود چون یک نفر به او اطلاع داده بود که خانه پدر و مادرش آتش گرفته است. دکتر خوونال اوربینو قبل از آن که پسرش گفته خود را به پایان برساند، متوحش شده بود ولی همسرش به موقع به او یادآور شد که خود او شخصا دستور داده بود مأموران آتش نشانی را خبر کنند تا بیایند و طوطی را از روی درخت پایین بکشانند. آمینتا دِ الیویا، بسیار سرحال دستور داد تا شیرینی را روی ایوانها بیاورند. گرچه قهوه را قبلا نوشیده بودند. دکتر خوونال اوربینو و همسرش بدون آن که لب به شیرینی بزنند آنجا را ترک کردند و رفتند تا دکتر بتواند قبل از حضور در تشییع جنازه، مثل همیشه یک چرت کوتاه بزند. چرتی که برای او امری حیاتی به شمار می رفت.