که تا آن لحظه آن را درک نکرده بود، نه به عنوان پزشک و نه به عنوان مردی مذهبی و خداپرست. انگار پس از سالهای سال آشنایی با مرگ، پس از جدال با آن و بعد از زیر و رو کردن آن، اولین باری بود که شجاعت این را به دست آورده بود تا مستقیما با چهره مرگ روبرو شود. مرگ نیز به او خیره شده بود. ترس او، ترس از مرگ نبود. نه، ترس از مرگ سالهای سال بود که در قلبش وجود داشت و همراهش زندگی میکرد. سایه ای بود که به سایه خود او اضافه شده بود. آری، از شبی که با کابوسی از خواب پریده بود و حالیش شده بود که مرگ نه تنها همان طور که همیشه می دانست واقعیتی است جاودانی، بلکه واقعیتی است که در حال حاضر وجود دارد. آنچه آن روز دیده بود، حسی جسمانی بود که تا آن موقع برای او فقط چیزی بود خیالی. اطمینانی که فقط در فکر وجود داشت. از این خوشحال بود که میدید پروردگار متعال آن واقعیت را از طریق خرمیا د سنت آمور به او ظاهر ساخته است. مردی که همیشه مثل قدیسی محترمش شمرده بود. مردی که خودش نیز نمی دانست تا چه حد قدیس است. ولی بعد، با دریافت آن نامه که واقعیت آن مرد را بر او فاش کرده بود، حس میکرد که با درک گذشته شوم آن مرد، با آن ظرفیت باورنکردنیاش در فریبکاری، تا چه حد عقیدهاش نسبت به او تغییر کرده است.
فرمینا داثا به هر حال نگذاشته بود تا خلق بد شوهرش به او هم سرایت کند. البته شوهرش سعی خود را در این مورد کرده بود. موقعی که همسرش داشت به او کمک می کرد تا پاهایش را در پاچه شلوار فرو کند یا موقعی که داشت دکمه های پیراهن او را می بست، ولی موفق نشده بود، چون فرمینا داثا تحت تأثیر این گونه چیزها واقع نمی شد، به خصوص مرگ مردی که اصلا از او خوشش نمی آمد. او فقط میدانست که
فرمینا داثا به هر حال نگذاشته بود تا خلق بد شوهرش به او هم سرایت کند. البته شوهرش سعی خود را در این مورد کرده بود. موقعی که همسرش داشت به او کمک می کرد تا پاهایش را در پاچه شلوار فرو کند یا موقعی که داشت دکمه های پیراهن او را می بست، ولی موفق نشده بود، چون فرمینا داثا تحت تأثیر این گونه چیزها واقع نمی شد، به خصوص مرگ مردی که اصلا از او خوشش نمی آمد. او فقط میدانست که