تا لباس خود را عوض کند و به سراغ مریضهایش برود. زن، با صدای ورود او به آشپزخانه می رفت، وانمود می کرد که دارد کاری انجام می دهد و تا وقتی صدای دور شدن نعل اسبهای کالسکه در کوچه به گوشش نمی خورد، همان جا می ماند. در طی سه ماه بعدی هر بار که سعی کرده بودند با هم کنار بیایند و آشتی کنند تنها نتیجه ای که به دست آورده بودند این بود که هر دو آتشی تر شده و کارها را خراب تر کرده بودند. شوهر، تا وقتی او حاضر نمی شد اقرار کند که در حمام صابون نبوده است، خیال بازگشت نداشت و زن هم از جانب خود تا وقتی که او اقرار نمی کرد که در مورد صابون دروغ گفته است تا صرفا او را عذاب بدهد، حاضر نمی شد او را به خانه راه بدهد.
طبعا این مسئله باعث شد تا بسیاری از جر و بحث های جزئی صبح های آشفته و تیره و تار را به یاد آنها بیندازد. کدورت به کدورت اضافه شده بود. زخم های بسته، باز شده بودند. از زخم های جدید خون می چکید و هر دو وحشتزده متوجه شده بودند که در طی آن همه سال های زناشویی فقط قلبهای خود را با کینه آغشته کرده بودند. مرد پیشنهاد می کرد که در صورت لزوم به نزد اسقف اعظم شرفیاب شوند و با خالی کردن دل خود از او کمک طلب بکنند تا عاقبت خود خداوند شخصا پا پیش بگذارد و به عنوان داور بی طرف قضاوت کند که آیا در جاصابونی، صابون وجود داشته است یا خیر. آن وقت زن که آنچنان محترم و دارای صفات نیک بود، طاقت از دست داد و با فریادی تاریخی گفت: «گور پدر آقای اسقف اعظم !»
آن جمله ناشایست، بنیان شهر را به لرزه آورد. چنان ورد زبان لات و لوتها شد که دیگر انکار آن غیرممکن بود. به صورت یک خط شعر از یک تصنیف عامیانه شده بود. «گور پدر آقای اسقف اعظم!» می دانست
طبعا این مسئله باعث شد تا بسیاری از جر و بحث های جزئی صبح های آشفته و تیره و تار را به یاد آنها بیندازد. کدورت به کدورت اضافه شده بود. زخم های بسته، باز شده بودند. از زخم های جدید خون می چکید و هر دو وحشتزده متوجه شده بودند که در طی آن همه سال های زناشویی فقط قلبهای خود را با کینه آغشته کرده بودند. مرد پیشنهاد می کرد که در صورت لزوم به نزد اسقف اعظم شرفیاب شوند و با خالی کردن دل خود از او کمک طلب بکنند تا عاقبت خود خداوند شخصا پا پیش بگذارد و به عنوان داور بی طرف قضاوت کند که آیا در جاصابونی، صابون وجود داشته است یا خیر. آن وقت زن که آنچنان محترم و دارای صفات نیک بود، طاقت از دست داد و با فریادی تاریخی گفت: «گور پدر آقای اسقف اعظم !»
آن جمله ناشایست، بنیان شهر را به لرزه آورد. چنان ورد زبان لات و لوتها شد که دیگر انکار آن غیرممکن بود. به صورت یک خط شعر از یک تصنیف عامیانه شده بود. «گور پدر آقای اسقف اعظم!» می دانست