اگر به موقع ملتفت شده بودند که حذر کردن از فجایع مهم زندگی زناشویی خیلی آسان تر از آزارهای کوچک زندگی روزانه است، ممکن بود زندگی برای هر دوی آنها آسان تر شود ولی تنها چیزی که یاد گرفته بودند این بود که عقل موقعی به سراغ آدم می آید که دیگر خیلی دیر شده است. سالهای سال فرمینا داثا سحرخیزی بانشاط شوهرش را با قلبی گرفته تحمل کرده بود. با چنگ خود را به آخرین رشته های خواب متوسل می ساخت تا با پیشگوییهای شوم شوهرش با روز جدیدی روبرو نشود. شوهرش با معصومیت یک نوزاد از خواب بیدار می شد و چنان می نمود که از یک روز دیگر که به زندگی اش اضافه شده است احساس سرمستی می کند. میدید که هر روز صبح سحر با بانگ خروس بیدار میشود و اولین علامت زنده بودنش یک تک سرفه به کلی بیدلیل و بیمعنی است؛ شاید هم معنی آن این بود که همسرش از خواب بیدار شود. میشنید که دارد غرولند میکند، آن هم صرفا به خاطر این که اوقات زنش را تلخ کند. کورمال کورمال عقب دمپایی های خود می گشت که بدون شک روی زمین پای تختخواب بودند. بعد هم باز در تاریکی کورمال کورمال به طرف حمام میرفت. زن دوباره به خواب می رفت و او یک ساعت بعد از دفترش برمیگشت و زن حس می کرد که بدون آن که چراغ را روشن کند دارد لباس میپوشد. یک بار در یک میهمانی رسمی از او سؤال کرده بودند که چگونه خود را توصیف می کند و او در جواب گفته بود «مردی که در ظلمت لباس میپوشد.» زن، به صدای لباس پوشیدن او گوش می داد و به خوبی درک می کرد که هیچ یک از آن صداها لزومی ندارد و او به عمد آن صداها را در می آورد تا درست برعکس، نشان دهد که تا چه حد مواظب و محتاط است. درست مثل خود زن که بیدار بود و به عمد خود را به خواب میزد. دلایل شوهر بسیار واضح بودند چون می دید که