نام کتاب: عشق در زمان وبا
قاطی شده بود. از وقتی که از ماه عسل بازگشته بودند، فرمینا داثا بود که بنابر فصل و موقعیت، لباس‌های شوهرش را انتخاب می کرد. آنها را شب قبل منظم و مرتب روی یک صندلی می‌گذاشت تا وقتی شوهرش از حمام بیرون می آید، آماده باشند. به یاد نمی آورد از چه موقعی شروع کرده بود تا در لباس پوشیدن کمکش کند و عاقبت دیگر کمک هم نمی‌کرد، شخصا لباس را به او می پوشاند. می‌دانست که در ابتدا به خاطر عشق این کار را انجام می داد ولی عجالتا پنج سال می شد که به هر حال می بایستی او لباس به تنش می کرد چون خودش دیگر نمی توانست *ازدواج طلای* خود را جشن گرفته بودند. دیگر قادر نبودند لحظه ای را بدون یکدیگر زندگی کنند یا این که مدام به هم فکر نکنند. با بالا رفتن سن، این امر نیز شدت می یافت. هیچ یک از آنها درک نمی کرد که آیا این همبستگی یا بهتر بگویم اسارت دوجانبه به خاطر عشق بود یا صرفا به خاطر این که به صرف هر دو تمام می شد. هرگز به قلب خود رجوع نکرده بودند تا چنین سوالی بکنند، چون اصلا مایل نبودند جواب آن را بدانند. زن، تدریجا متوجه شده بود که شوهرش پیوسته آهسته تر قدم برمی دارد، ناگهان از جا در می‌رود و خلقش عوض می شود. داشت حافظه اش را از دست می داد و بعد هم این عادت اخیر که در خواب هق هق میکرد. ولی این نشانه ها را به حساب کهنسالی نگذاشته و به سادگی به پای این می‌گذاشت که شوهرش به زمان سعادتمند طفولیت بازگشته است. به همین دلیل هم به چشم یک پیرمرد بداخلاق و مشکل پسند به او نگاه نمی‌کرد و او را بچه ای کهنسال فرض می کرد. همین خود گول زدن، به خواست خدا باعث شده بود که نسبت به یکدیگر دلسوزی نکنند، از دست شفقت نجات یافته بودند.
پنجاهمین سال ازدواج. - م.

صفحه 43 از 536