نام کتاب: عشق در زمان وبا
کوچک و بزرگ بودند به گردن انداخته بود. البته گردنبند آن قدر بلند بود که آن را شش مرتبه دور گردن چرخانده بود. یک جفت کفش ابریشمی نیز به پا داشت که پاشنه بلند بود. آنها را فقط در مراسم خاص به پا می کرد. چون در سن و سال او مدام کفش پاشنه بلند پوشیدن، صلاح نبود. البته آن پیراهن مد روز هم برای یک خانم متشخص و پیر چندان مناسب به نظر نمی رسید ولی به قامت بلند و هیکل دار او که هنوز ظریف مانده و خموده نشده بود خیلی می آمد و با دستان لطیف او که حتی یک لکه پیری هم به رویش پدیدار نشده بود، با گیسوان او که با یک رنگ آبی فلزی رنگ زده و مورب در سطح گونه هایش چیده شده بود، خیلی جور بود. تنها چیزی که از عکس عروسی عینا بر جای مانده بود چشمان روشن و بادامی و تشخص ذاتی اش بود. آنچه را که سن از او ربوده بود با طبع خوش و کدبانوگری جبران کرده بود. احساس راحتی می‌کرد. آه که آن قرن‌های دوردست سینه بندهای فلزی واقعا چه دوردست بودند. آن کمربندهای سفت که نمی‌گذاشت نفس بکشی. آن پارچه‌های اضافی که به دو طرف کفل می بستی تا باد کنی و درشت تر به نظر برسی. حال، چه آسوده شده بود. جسمی که از قید و بند آزاد شده بود، می توانست به راحتی نفس بکشد و طرح واقعی خود را نمایان سازد؛ حتی در هفتاد و دو سالگی.
دکتر اوربینو دید که پشت میز توالت نشسته است. پره‌های پنکه سقفی الکتریکی آهسته می چرخید. خانم داشت کلاهی بر سر می‌گذاشت که شکل ناقوس کلیسا بود و رویش هم با یک دسته گل بنفشه مصنوعی زینت داده شده بود. اتاق خواب، بزرگ و نورانی بود. یک تختخواب انگلیسی با یک پشه بند صورتی رنگ دستباف. دو پنجره به روی درختان حیاط خلوت باز می شد و صدای جیرجیرکها با پیش بینی باران، به هم

صفحه 42 از 536