بودند تا هوای اتاق عوض شود. روی جسد را هم پوشانده و در انتظار ورود دکتر اوربینو بر جای مانده بودند. هر دو محترمانه سلام کردند، سلامی که بیش تر تسلیت بود تا ابراز احترام. همه می دانستند که درجه رفاقت او با خرمیا دِ سنت آمور تا چه حد بالاست. استاد مؤدبانه با آنها دست داد، مثل همیشه که قبل از آغاز درس خود در مدرسه طب با شاگردانش دست می داد. بعد با انگشت اشاره و انگشت شست، انگار بخواهد به یک گل دست بزند، گوشه پتو را گرفت و آهسته آهسته آن را از روی جسد کنار کشید؛ با حالتی بسیار روحانی. جسد کاملا برهنه بود. خشک شده بود، چشمانش باز مانده بود و تمام بدنش کبود شده بود. انگار از شب قبل، پنجاه سال پیرتر شده بود. مردمک چشمانش بلورین بود. ریش و موی سرش رنگی مایل به زرد گرفته بود. روی شکمش جای یک زخم قدیمی دیده می شد که با جوالدوز و نخ بسته بندی بخیه زده شده بود. بالاتنه و بازوانش، به خاطر حمل مدام چوب های زیر بغل پهن شده بودند. مثل زندانی هایی که در کشتی محکوم به پارو زدن هستند. ولی پاهای بیحرکتش به پاهای بچه یتیم ها شباهت داشتند. دکتر خوونال اوربینو لحظه ای به او خیره ماند. لحظه ای محزون، مثل دفعات بسیار نادری که در طول طبابت طولانی خود در برابر عجز مرگ بر جای مانده و دلش سوخته بود. بعد به طرف جسد گفت: «خیلی نامردی کردی. بدترین دوره آن را که پشت سر گذاشته بودی.»
روی جسد را بار دیگر پوشاند و قیافه رسمی استادی اش را بازیافت. سال قبل در مراسمی رسمی که سه روز به طول انجامیده بود، هشتاد سالگی اش را جشن گرفته بودند. برای تشکر از حاضران سخنرانی کرده بود و بار دیگر از وسوسه این که از طبابت دست بکشد و خود را بازنشسته کند، منصرف شده بود. گفته بود: «بعد از مرگ برای استراحت
روی جسد را بار دیگر پوشاند و قیافه رسمی استادی اش را بازیافت. سال قبل در مراسمی رسمی که سه روز به طول انجامیده بود، هشتاد سالگی اش را جشن گرفته بودند. برای تشکر از حاضران سخنرانی کرده بود و بار دیگر از وسوسه این که از طبابت دست بکشد و خود را بازنشسته کند، منصرف شده بود. گفته بود: «بعد از مرگ برای استراحت