تن کرده و از باغچه، اولین گل سرخ سحری را چیده بود. دکتر اوربینو در یک آن متوجه شد که خاطره آن زن به سهولت از فکر او محو خواهد شد. دلیل آن را هم میدانست، چون فقط یک زن بی بند و بار که پابند هیچ گونه اصول اخلاقی نیست و نمیخواهد خود را اصلاح کند قادر است آن طور کورکورانه و مطیعانه با غم و غصه روبرو گردد و شریک عملی خلاف بشود.
تا آخر آن ملاقات، زن، عذر و بهانههای دیگری نیز تحویل دکتر داد. همان طور که با او قرار گذاشته بود به تشییع جنازهاش نرفته بود. گرچه دکتر اوربینو در پاراگرافی از نامه، خلاف آن را درک کرده بود. نه، حاضر نبود قطره اشکی برای او بریزد، دلش نمیخواست سالهای باقیمانده عمرش را در زیر آتش ملایم کرمهای حشرات خاطره او بگذراند و پخته شود. حاضر نبود خود را در گوشهای زنده به گور کند و مثل بیوه زنهای محلی که همه تحسینشان میکردند، کفن خود را بدوزد و گلدوزی کند. خیال داشت خانه خرمیا د سنت آمور را که از همان لحظه به او تعلق یافته بود بفروشد. بنابر آن نامه، نه تنها خانه بلکه تمام اثاثیه نیز به او تعلق می گرفت. آری، دلش میخواست مثل همیشه زندگی کند. بدون گله و شکایت، در آن منجلاب ماتم زده فقرا، جایی که سعادت را به او عطا کرده بود.
دکتر خوونال اوربینو در مراجعت به خانه این جمله را در فکرش تکرار می کرد: «منجلاب ماتم زده فقرا.» جملهای بسیار بامعنی بود. چون شهر، شهر او با گذشت زمان تغییری نکرده بود. همان شهر سوزان و خشک با خطرهای شبانه اش، همان لذت های یک نفره پسران تازه بالغ شده. شهری که گلها مثل فلزات در آن زنگ میزدند و نمک نیز میگندید. شهری که چهار قرن بود اتفاقی در آن رخ نداده بود. فقط همه
تا آخر آن ملاقات، زن، عذر و بهانههای دیگری نیز تحویل دکتر داد. همان طور که با او قرار گذاشته بود به تشییع جنازهاش نرفته بود. گرچه دکتر اوربینو در پاراگرافی از نامه، خلاف آن را درک کرده بود. نه، حاضر نبود قطره اشکی برای او بریزد، دلش نمیخواست سالهای باقیمانده عمرش را در زیر آتش ملایم کرمهای حشرات خاطره او بگذراند و پخته شود. حاضر نبود خود را در گوشهای زنده به گور کند و مثل بیوه زنهای محلی که همه تحسینشان میکردند، کفن خود را بدوزد و گلدوزی کند. خیال داشت خانه خرمیا د سنت آمور را که از همان لحظه به او تعلق یافته بود بفروشد. بنابر آن نامه، نه تنها خانه بلکه تمام اثاثیه نیز به او تعلق می گرفت. آری، دلش میخواست مثل همیشه زندگی کند. بدون گله و شکایت، در آن منجلاب ماتم زده فقرا، جایی که سعادت را به او عطا کرده بود.
دکتر خوونال اوربینو در مراجعت به خانه این جمله را در فکرش تکرار می کرد: «منجلاب ماتم زده فقرا.» جملهای بسیار بامعنی بود. چون شهر، شهر او با گذشت زمان تغییری نکرده بود. همان شهر سوزان و خشک با خطرهای شبانه اش، همان لذت های یک نفره پسران تازه بالغ شده. شهری که گلها مثل فلزات در آن زنگ میزدند و نمک نیز میگندید. شهری که چهار قرن بود اتفاقی در آن رخ نداده بود. فقط همه