زن گفت: «دیشب وقتی او را ترک کردم، انگار درست از همان لحظه مرده بود.»
زن خیال داشت سگ را همراه خود ببرد، ولی مرد به سگ که در کنار چوبهای زیر بغل او به خواب رفته بود، نگاه کرده و با نوک انگشتان نوازشش کرده بود. گفته بود: «متأسفم، ولی آقای *وودرو ویلسون* نیز مرا در این سفر آخر همراهی خواهد کرد.» از زن تقاضا کرده بود که در همان حال که او داشت نامه مینوشت، پای سگ را به پایه تختخواب سفری ببندد. زن هم پای سگ را بسته بود ولی گره آن را شل بسته بود تا بتواند به سهولت پایش را خلاص کند. این تنها حرکتی بود که برخلاف میل او انجام داده بود. عذری بود موجه و قابل بخشش، چون دلش می خواست همیشه تصویر آن ارباب را در چشمهای زمستانی سگ تماشا کند و او را به خاطر آورد. دکتر اوربینو گفته او را قطع کرده و یاد آور شد که سگ خود را آزاد نکرده است. زن در جواب گفت: «چون دلش نمیآمد خود را از او جدا کند.» از این بابت خوشحال هم به نظر میرسید. چون ترجیح میداد او را به نحوه دیگری به خاطر بسپارد. به نحوهای که معشوق مردهاش شب قبل نامهای را که شروع به نوشتن کرده بود قطع کرده و پس از آن که برای آخرین بار نگاهی به او انداخته بود، به او پیشنهاد کرده بود: «مرا با یک گل سرخ به خاطر داشته باش.»
کمی پس از نیمه شب به خانه برگشته بود. همان طور با لباس روی بستر دراز کشیده و سیگار به سیگار دود کرده بود تا به مرد خود مهلت بدهد آن نامه مشکل و طولانی را به پایان برساند. چندی به ساعت سه بعد از نیمه شب نمانده بود که شنید سگهای همسایه زوزه میکشند. قوری آب را روی اجاق گذاشته بود تا قهوه درست کند. سراپا لباس عزا به
زن خیال داشت سگ را همراه خود ببرد، ولی مرد به سگ که در کنار چوبهای زیر بغل او به خواب رفته بود، نگاه کرده و با نوک انگشتان نوازشش کرده بود. گفته بود: «متأسفم، ولی آقای *وودرو ویلسون* نیز مرا در این سفر آخر همراهی خواهد کرد.» از زن تقاضا کرده بود که در همان حال که او داشت نامه مینوشت، پای سگ را به پایه تختخواب سفری ببندد. زن هم پای سگ را بسته بود ولی گره آن را شل بسته بود تا بتواند به سهولت پایش را خلاص کند. این تنها حرکتی بود که برخلاف میل او انجام داده بود. عذری بود موجه و قابل بخشش، چون دلش می خواست همیشه تصویر آن ارباب را در چشمهای زمستانی سگ تماشا کند و او را به خاطر آورد. دکتر اوربینو گفته او را قطع کرده و یاد آور شد که سگ خود را آزاد نکرده است. زن در جواب گفت: «چون دلش نمیآمد خود را از او جدا کند.» از این بابت خوشحال هم به نظر میرسید. چون ترجیح میداد او را به نحوه دیگری به خاطر بسپارد. به نحوهای که معشوق مردهاش شب قبل نامهای را که شروع به نوشتن کرده بود قطع کرده و پس از آن که برای آخرین بار نگاهی به او انداخته بود، به او پیشنهاد کرده بود: «مرا با یک گل سرخ به خاطر داشته باش.»
کمی پس از نیمه شب به خانه برگشته بود. همان طور با لباس روی بستر دراز کشیده و سیگار به سیگار دود کرده بود تا به مرد خود مهلت بدهد آن نامه مشکل و طولانی را به پایان برساند. چندی به ساعت سه بعد از نیمه شب نمانده بود که شنید سگهای همسایه زوزه میکشند. قوری آب را روی اجاق گذاشته بود تا قهوه درست کند. سراپا لباس عزا به
Woodrow Wilson