نام کتاب: عشق در زمان وبا
دکتر اوربینو که خیال می کرد در طول عمر همه چیز را دیده و شنیده است، عقلش به چنین چیزی نرسیده بود. آن هم با توصیفی به آن سادگی و سهولت. با هر پنج حس خود، مصممانه به او خیره شد تا بتواند همان طور که در آن لحظه وجود داشت در حافظه حکش کند. به نظر یک صنم رودخانه‌ای می‌رسید. بی باک در آن لباس سراپا مشکی، با چشمانی که همانند چشمان افعی برق می‌زد و با آن گل سرخ که به پشت گوش فرو کرده بود. مدت‌ها قبل، وقتی پس از عشقبازی، روی ساحل خلوت هائیتی دراز کشیده بودند، خرمیا د سنت آمور ناگهان آه کشیده و گفته بود: «من هرگز پیر نخواهم شد.» زن، این جمله را تعبیر به این کرده بود که او خیال دارد با تصمیمی قهرمانانه علیه گذشت زمان، دست و پنجه نرم کند، ولی مرد منظور خود را ساده تر بیان کرده بود. تصمیم نهایی او این بود که در شصت سالگی به زندگی خود خاتمه دهد.
در واقع روز بیست و سوم ماه ژانویه همان سال به شصت سالگی رسیده بود. و شب قبل از عید گلریزان را که مهم‌ترین عید شهر برای مریدان روح القدس به شمار می‌رفت، برای عملی ساختن منظور خود تعیین کرده بود. بله، تصمیم نهایی او چنین بود. چیز خاصی در شب آخر اتفاق نیفتاده بود تا زن آن را به خاطر آورد. شبی بود مثل شب‌های دیگر، حرف‌های عادی همیشگی. هر دو با هم هجوم سیل آسای روزها را تحمل می کردند. روزهایی که دیگر نمی شد جلویشان سدی برپا کرد. خرمیا دُ سنت آمور دیوانه‌وار عاشق زندگی بود. عاشق دریا و عاشق عشق بود. عاشق سگ خود و عاشق آن زن بود. هر چه تاریخ موعود نزدیک تر می‌شد، نومیدی او نیز شدت می‌گرفت. درست مثل این که مرگ او به تصمیم خودش ربطی ندارد و سرنوشت آن را برایش آن طور تعیین کرده است.

صفحه 22 از 536