نداده بود، هرگز ممکن نبود تصور کند که آن مرد معلول، معشوقه ای دارد. با این حال عقلش نمی رسید که چطور دو نفر آدم بزرگ آزاد و بدون گذشته، جرئت کرده بودند در جامعه ای چنان عقب افتاده، پیه این را به تن خود بمالند و با عشقی ممنوع با هم زندگی کنند. زن برایش توضیح داد: «این طوری دوست داشت.» علاوه بر این با آن عشق در خفا با مردی که هیچ وقت کاملا به او تعلق نیافته بود و بارها انفجار ناگهانی سعادت را نشانش داده بود، نه تنها از وضعیت خود گلهای نداشت بلکه میدید که زندگی چه سعادتی را به او عرضه داشته است.
شب قبل به سینما رفته بودند. هر یک جداگانه در یک صندلی دور از دیگری. لااقل دو مرتبه در ماه این چنین به سینما میرفتند. یعنی از وقتی که آقای گالیلئو داکونته، مهاجر ایتالیایی در خرابههای صومعه ای از قرن هفدهم، یک سینمای تابستانی باز کرده بود. فیلمی را دیده بودند که کتاب آن در سال قبل بسیار مشهور شده بود و دکتر اوربینو نیز آن را خوانده و به خاطر آن همه فجایع جنگ غمگین شده بود: در جبهه غرب خبری نیست. بعد از اتمام فیلم هر دو به عکاسخانه برگشته بودند. زن که متوجه شده بود مرد بسیار غصهدار است، خیال کرده بود که با دیدن آن صحنههای دلخراش به یاد جنگ افتاده است، با آن سربازهای زخمی که در گل و شل خود را پیش میکشیدند. برای این که او را از این فکر بیرون بکشد پیشنهاد کرده بود تا با هم یک دست شطرنج بازی کنند و او نیز برای این که حرف زن را گوش کرده باشد، قبول کرده بود. ولی همان طور که مثل همیشه با مهرههای سفید بازی میکرد حواسش جای دیگری بود. تا این که قبل از خود زن، خودش متوجه شد که با چهار حرکت دیگر مات میشود و آن وقت در همان جا بازی را قطع کرده و خود را شکست خورده اعلام کرده بود. دکتر فهمید که حریف آخرین بازی او این زن بوده است و نه آن طور
شب قبل به سینما رفته بودند. هر یک جداگانه در یک صندلی دور از دیگری. لااقل دو مرتبه در ماه این چنین به سینما میرفتند. یعنی از وقتی که آقای گالیلئو داکونته، مهاجر ایتالیایی در خرابههای صومعه ای از قرن هفدهم، یک سینمای تابستانی باز کرده بود. فیلمی را دیده بودند که کتاب آن در سال قبل بسیار مشهور شده بود و دکتر اوربینو نیز آن را خوانده و به خاطر آن همه فجایع جنگ غمگین شده بود: در جبهه غرب خبری نیست. بعد از اتمام فیلم هر دو به عکاسخانه برگشته بودند. زن که متوجه شده بود مرد بسیار غصهدار است، خیال کرده بود که با دیدن آن صحنههای دلخراش به یاد جنگ افتاده است، با آن سربازهای زخمی که در گل و شل خود را پیش میکشیدند. برای این که او را از این فکر بیرون بکشد پیشنهاد کرده بود تا با هم یک دست شطرنج بازی کنند و او نیز برای این که حرف زن را گوش کرده باشد، قبول کرده بود. ولی همان طور که مثل همیشه با مهرههای سفید بازی میکرد حواسش جای دیگری بود. تا این که قبل از خود زن، خودش متوجه شد که با چهار حرکت دیگر مات میشود و آن وقت در همان جا بازی را قطع کرده و خود را شکست خورده اعلام کرده بود. دکتر فهمید که حریف آخرین بازی او این زن بوده است و نه آن طور