می شد که زهر را در آن بخار کرده بود. روی زمین هم لاشه سگ عظیم الجثه ای از نژاد دانمارکی به چشم می خورد که پایش را به پایه تخت بسته بودند. سینۀ سگ پر از لکه های سفید بود. چوب های زیر بغل خرمیا دُ سنت آمور در کناری افتاده بودند. اتاق بدون هوا، هم اتاق خواب بود و هم کارگاه. هوا خفه کننده و همه جا به هم ریخته و شلوغ بود. از پنجره باز اولین نور سحر داخل می شد. همان نور کم کافی بود تا بلافاصله متوجه حکومت مرگ شوی. سایر پنجره ها و تمام درزهای اتاق با قاب دستمال های متعدد پوشیده یا روی آنها مقواهایی سیاه رنگ چسبانده شده بود و این حالت مرگبار اتاق را غلیظ تر نشان می داد. هیچ کدام از چندین و چند شیشه داروی روی میز برچسب نداشتند. دو لگن مفرغی کهنه هم بود که جابجا اسید خورده بودشان. لگنها زیر یک چراغ فتیلهای معمولی بودند و رویشان با کاغذی قرمز پوشانده شده بود. لگن سوم که زهر در آن بخار شده بود در کنار جسد بود. همه جا پر از روزنامه و مجلات قدیمی بود، یک عالم نگاتیو عکاسی. چند مبل و صندلی شکسته. تمام این چیزها را دستی ماهر گردگیری و تمیز کرده بود. گرچه هوای اتاق با باز ماندن پنجره عوض شده بود ولی به هر حال برای کسی که با آن بو آشنایی داشت، هنوز بوی نیمگرم عشق های ناکام بادام های تلخ قابل تشخیص بود. دکتر خوونال اوربینو، بارها، بدون این که حس ششم یاری اش کرده باشد، فکر کرده بود که آنجا محلی شایسته برای مرگ طبیعی و مطابق میل خداوند نیست. با این حال با گذشت زمان به این نتیجه رسیده بود که آن همه آشفتگی که بر آنجا حکومت می کرد شاید در واقع نتیجه حساب و کتاب پروردگار متعال بود و بس.
قبل از او یک مأمور پلیس با جوانکی که دانشجوی پزشکی بود و در آزمایشگاه شهرداری کار می کرد، وارد شده بودند. پنجره را آنها باز کرده
قبل از او یک مأمور پلیس با جوانکی که دانشجوی پزشکی بود و در آزمایشگاه شهرداری کار می کرد، وارد شده بودند. پنجره را آنها باز کرده