نام کتاب: عشق در زمان وبا
گرچه پیدا بود که قبل از ظهر، بارانی نخواهد بارید. کالسکه چی برای این که میانبر بزند به کوچه های فرعی سنگفرش شده محله اسپانیولی‌ها وارد شده بود و چندین و چند بار مجبور شده بود توقف کند تا اسب‌ها از هجوم زائرانی که از مراسم مذهبی برمی گشتند وحشت‌زده نشوند. خیابان ها پر شده بود از حلقه‌های گل کاغذی. از هر طرف صدای موسیقی به گوش می‌رسید. از هر جا گل فرو می‌ریخت. دخترها از روی بالکن ها، پیراهن‌های موسلین به تن و چترهایی رنگارنگ به روی سر، عبور قافله جشن را تماشا می کردند. در میدان کلیسای جامع، جایی که در میان درختان نخل آفریقایی و تیرهای چراغ فقط مجسمه سیمون بولیوار پیدا بود، با پایان مراسم نماز، از هجوم اتومبیل‌ها راه بند آمده بود و در کافه آبرومند و پر از سر و صدای کشیش ها نیز جای سوزن انداختن نبود. تنها کالسکه، همان کالسکه دکتر اوربینو بود. تشخیص دادن آن از چند کالسکه معدودی که در شهر باقی مانده بودند بسیار آسان بود. چون او هرگز کروک چرمی آن را عوض نکرده و آن را مدام واکس می‌زد و گیره‌هایش هم از برنز بود تا از هوای نمک آلود دریایی زنگ نزند. چرخ‌ها و میله‌ها سرخ بودند و حاشیه‌ای طلایی داشتند؛ درست مثل کالسکه‌های شب اول یک اپرا در شهر وین، خانواده های ثروتمند و خوش سلیقه به همین قناعت می کردند که کالسکه چی آنها پیراهن تمیزی به تن داشته باشد، اما او انتظار داشت تا کالسکه چی اش فراک مخملی کهنه بپوشد و کلاه سیلندر هم به سر بگذارد؛ کلاهی که او را مثل رام کنندگان حیوانات سیرک می‌کرد. هیبتی از مد افتاده که باعث می شد مردم دکتر را ظالم تصور کنند؛ ظالمی که در آن گرمای سوزان کارائیب به کالسکه چی اش چنان لباسی می پوشاند.
با وجودی که دیوانه‌وار عاشق شهر خود بود و از هر کس دیگری

صفحه 16 از 536