نام کتاب: عشق در زمان وبا
صورت لزوم بتوانند طلب کمک بکنند.
پسرک حدود دوازده سال داشت. چابک و زرنگ بود. یک نفس حرف می زد. اندام لاغرش به مارماهی شباهت داشت، انگار آن طور درست شده بود تا بتواند از پنجره مدور و کوچک کشتی به داخل بخزد. پوست بدنش چنان در تابش آفتاب سوخته بود که نمی شد رنگ واقعی آن را تشخیص داد و همین باعث شده بود تا چشمهای درشت و زردرنگش را درخشان تر نمایان کند. فلورنتینو آریثا بلافاصله به این نتیجه رسید که برای آن ماجرا، شریک بهتری پیدا نخواهد کرد. بدون آن که وقت خود را بیهوده تلف کنند، از روز یکشنبه بعد، ماجرا را آغاز کردند.
کله سحر، سفر دریایی خود را از اسکله ماهیگیران آغاز کردند. آنچه لازم داشتند، همراهشان بود. همه چیز روبراه بود. ائوکلیدس تقریبا برهنه بود و مثل همیشه فقط یک تکه پارچه به کمر بسته بود. فلورنتینو آریثا کت بلند فراک به تن داشت، با کلاهی که فقط مردان خوش قیافه به سر می گذاشتند، چکمه های چرمی واکس زده و آن فکل شاعرانه. کتابی هم همراه برداشته بود که تا رسیدن به آن جزایر بخواند و حوصله‌اش سر نرود. از همان اولین یکشنبه ملتفت شد که به راستی ائوکلیدس دریانوردی ماهر و در ضمن غواص خوبی است. با دریا آشنایی کامل داشت. می‌دانست از کدام خلیج ها باید دوری کنند؛ خلیج هایی که پر از آت و آشغال و خرده چوب بودند. می‌توانست با تکیه به جزئیاتی غیرقابل تصور، تاریخ غرق شدن کشتی ها را شرح بدهد، حتی کشتی‌هایی که چوبهایش پوسیده بودند. قدمت راهنماهای شناور سطح دریا را می دانست. به هر آشغالی که بر می خوردند می دانست که باقی مانده چه چیزی است. می دانست زنجیری که اسپانیولی ها با آن جلوی خلیج ها را می‌بستند چند حلقه داشته است. آن همه معلومات فلورنتینو آریثا را به

صفحه 148 از 536