چگونه سوار بر اسب، همراه اسب های اصیل خود، در میدان ها یورتمه می رفت. با زینت آلاتی چنان مجلل و غنی که انگار برای مراسم نماز کلیسا به کار رفته بودند. خودش خوش پوش و زرنگ بود و چشمانی خمار و مژگانی چنان بلند داشت که دل سنگ را هم آب میکرد. ولی دختر او را با خاطره فلورنتینو آریثا مقایسه کرد، با آن ریخت لاغر مردنی که زیر درختان بادام باغ ملی نشسته و کتاب شعری روی زانوهایش باز کرده بود. نه، در آن مقایسه، حتی سایه شکی هم در قلب خود پیدا نکرد.
در آن روزها ئیلده براندا سانچز که به نزد زنی فالگیر رفته و از پیشگویی های او حیرت زده شده بود قلبش آکنده از امید بود. فرمینا داثا هم که از نقشه هایی که پدرش برای او در نظر گرفته بود، سخت هراسیده بود، به نزد آن فالگیر رفت. ورق ها می گفتند که او آینده درخشانی در انتظار دارد، ازدواجی سعادتمند و بس طولانی. با آن پیشگوییها قوت قلب گرفت چون هرگز نمی توانست تصور کند که آن آتیه درخشان با مرد دیگری بجز مردی باشد که عاشقش بود. چنان خاطر جمع شده بود که بار دیگر با اراده ای راسخ، تعیین سرنوشت خود را به دست گرفت. و آن چنان بود که آن مکاتبات تلگرافی با فلورنتینو آریثا دیگر فقط کنسرتی نبود از امیدهای نوید بخش، بلکه به صورتی عملی تر در آمده بود و تعداد آن نیز بیشتر شده بود. تاریخهایی را تعیین میکردند، راه هایی را انتخاب می کردند و حاضر بودند تا جان خود را به خطر اندازند. تصمیم گرفته بودند که تا همدیگر را دیدند، بدون مشورت با این و آن، در هر جایی و هر زمانی که شده بود با هم ازدواج کنند. فرمینا داثا این قول و قرار را چنان جدی تلقی کرده بود که وقتی پدرش در دهکده *فونسکا* به او اجازه داد تا در اولین ضیافت رقص خود به عنوان دختری بالغ شرکت کند، فکر کرد
در آن روزها ئیلده براندا سانچز که به نزد زنی فالگیر رفته و از پیشگویی های او حیرت زده شده بود قلبش آکنده از امید بود. فرمینا داثا هم که از نقشه هایی که پدرش برای او در نظر گرفته بود، سخت هراسیده بود، به نزد آن فالگیر رفت. ورق ها می گفتند که او آینده درخشانی در انتظار دارد، ازدواجی سعادتمند و بس طولانی. با آن پیشگوییها قوت قلب گرفت چون هرگز نمی توانست تصور کند که آن آتیه درخشان با مرد دیگری بجز مردی باشد که عاشقش بود. چنان خاطر جمع شده بود که بار دیگر با اراده ای راسخ، تعیین سرنوشت خود را به دست گرفت. و آن چنان بود که آن مکاتبات تلگرافی با فلورنتینو آریثا دیگر فقط کنسرتی نبود از امیدهای نوید بخش، بلکه به صورتی عملی تر در آمده بود و تعداد آن نیز بیشتر شده بود. تاریخهایی را تعیین میکردند، راه هایی را انتخاب می کردند و حاضر بودند تا جان خود را به خطر اندازند. تصمیم گرفته بودند که تا همدیگر را دیدند، بدون مشورت با این و آن، در هر جایی و هر زمانی که شده بود با هم ازدواج کنند. فرمینا داثا این قول و قرار را چنان جدی تلقی کرده بود که وقتی پدرش در دهکده *فونسکا* به او اجازه داد تا در اولین ضیافت رقص خود به عنوان دختری بالغ شرکت کند، فکر کرد
Fonseca