نام کتاب: عشق در زمان وبا
دهات حاصلخیز تمام روزهای هفته را مثل روزهای تعطیلی به سر می برند و خوش می‌گذراند. میهمانانی که وارد می‌شدند، شبها را در هر جایی که پیش می آمد می‌خوابیدند و هر وقت هم گرسنه می شدند، محلی را برای سد جوع پیدا می کردند. چون در خانه‌ها به روی همه باز بود، همیشه ننویی به درختی بسته شده بود و روی اجاق هم همیشه سه نوع خورشت در حال پختن بود، چرا که هر آن ممکن بود میهمانی سرزده بدون اطلاع ورود با تلگراف، وارد شود. تقریبا همیشه هم درست همان طور می شد. ئیلده براندا سانچز، دختر عمه اش را در آن سفر‌ همراهی کرده بود. او را در آن هزار راه پر از پیچ و خم خانوادگی پیش برد :و به سرچشمه اصلی رساند. فرمینا داثا که با اصل و نسب خود آشنایی یافته بود، برای اولین بار حس کرد که اعتماد به نفس به دست آورده است، حس می کرد که همدستانی دارد که از او حمایت می کنند، ریه‌هایش پر از هوای تازه ای شده بود که به او آزادی عطا می کرد. بار دیگر آرامش خود و شور زندگی را به دست آورد. حتی در آخرین سالهای عمرش، آن سفر را به خاطر می آورد؛ سفری که با وضوح فریبنده دلتنگی، در خاطره اش به جای آن که دور شود، نزدیک تر می‌شد.
یک روز طرف های غروب که از گردش روزانه برمی گشت، سخت متحیر شده بود، آن هم از کشف این که نه تنها بدون عشق که در مخالفت با عشق هم می توان احساس سعادت کرد. آن حیرت سخت به وحشتش انداخت. یکی از دختردایی هایش غیرمترقبه به اتاقی پا گذاشته بود که پدر و مادرش در آن با لورنزو داثا محرمانه گفتگو می کردند. به آنها پیشنهاد کرده بود برای دخترش ازدواجی ترتیب بدهند. آن هم با تنها وارث ثروت سرشار *کلئوفاس مسکوته* فرمینا داثا او را می شناخت. او را دیده بود که
Cleolás Moscole

صفحه 143 از 536