برنامه سفر آنها پی برده بود بلکه با همدستی برادرانه تمام تلگرافچیها موفق شده بود فرمینا داثا را تا آخرین مقرش در کابودلاولا دنبال کند. بدان طریق با او رابطه ای را برقرار ساخت که از وقتی پا به دهکده وایه دوپار گذاشت که سه ماه در آنجا ماند تا انتهای سفر که یک سال و نیم بعد، در ریو آچا خاتمه یافت، ادامه پیدا کرد. زمانی که لورنزو داثا دیگر خیالش راحت شد که دخترش همه چیز را فراموش کرده و در نتیجه تصمیم گرفت تا به خانه خودشان مراجعت کنند، حتی تصور هم نمی کرد که چقدر در مراقبت خود سهل انگاری کرده است. تمام حواسش رفته بود پی آن همه ستایش از جانب اقوام زن سابق خود که پس از سال های سال عاقبت از جدال بر ضد هم دست کشیده و او را مثل یکی از کسان خود با آغوش باز پذیرفته بودند. گرچه از سفرش چنان قصدی نداشت، اما سفری بود موجب آشتیای دیررس. در واقع خانواده فرمینا سانچز با ازدواج او با مردی مهاجر و بدون اصل و نسب به شدت مخالفت نموده بودند. مردی که مدام و بی دلیل فخرفروشی می کرد. دهاتی و زمخت و بی تربیت بود. مدام در حال معامله و خرید و فروش قاطرهای کوهستانی بود و چنان به نظر ساده می نمود که واضح بود کاسه ای زیر نیم کاسه دارد. ولی او به هر قیمتی که شده بود، می بایستی با آن ازدواج، خود را با آن خانواده وصل می کرد؛ خانواده ای به سبک خانواده های دیگر آن منطقه؛ قبیله ای در هم پیچیده با زنهایی بسیار شجاع و مردانی رقیق القلب، متعصب و سخت مقید و پابند ناموس و آبرو و حیثیت خانوادگی، آن هم به مرحله جنون، با تپانچهای دم دست که هر آن آماده شلیک بود. با این حال فرمینا سانچز دو پای خود را در یک کفش کرد و با لجبازی و اراده ای راسخ که از عشق های متضاد سرچشمه می گرفت، اصرار کرد با آن مرد ازدواج کند. از لج خانواده اش با او ازدواج کرده بود. آن هم چنان با عجله و