نام کتاب: عشق در زمان وبا
ناقوس های کلیسا و فشفشه به گوش می رسید. داشتند قلعه ای را برپا می ساختند که تماما از مواد آتش بازی درست شده بود. فرمینا داثا حتی متوجه نشد که در آنجا جشنی برپاست. در خانه دایی او لیزیماکو *سانچز* مسکن گرفتند که شخصا در جاده اصلی به پیشوازشان رفته بود. گروهی اقوام جوان را هم همراه کشانده بود که همگی سوار بر اسب بودند. اسبهایی همه از بهترین نژادی که در آن استان یافت می شد. سوار بر آن اسب‌ها، از میان سر و صدای آتش بازی های دهکده عبور کرده بودند. خانه، در میدان بزرگ دهکده در کنار کلیسایی قرار داشت که مال عهد استعمار اسپانیولی‌ها بود و به خاطر اتاق های وسیع و سایه دار خود به خانه های بیرون از شهر شباهت داشت. راهروی آن، در مقابل باغچه‌ای پر از درختان میوه، بوی عطر شیره داغ نیشکر می‌داد.
همین که در اسطبل از قاطرها پایین آمدند، اتاق های پذیرایی مملو شد از اقوام ناشناسی که با تعارفات و مهربانی های تظاهری خود فرمینا داثا را کلافه کرده بودند. در آن وضعیت قادر نبود به هیچ موجودی علاقه نشان دهد. با ماتحتی که از زور نشستن روی زین قاطر ناسور شده بود، از زور خواب داشت هلاک می شد و علاوه بر آن اسهال هم گرفته بود. تنها چیزی که دلش می خواست یک محل ساکت و خلوت بود تا بتواند به دل راحت گریه کند. دختر دایی اش *ئیلده براندا سانچز* که دو سال از او بزرگ تر بود و همان حالت تکبرانه سلطنتی را در خود داشت تا چشمش به او افتاد فورا حالش را درک کرد. خود او نیز داشت روی ذغال های گداخته عشقی بی‌باکانه می‌سوخت. طرف های غروب او را همراه خود به اتاق خوابش که می‌خواست با او قسمت کند برد. با دیدن آن زخمهای روی لنبرهای او متعجب ماند که چطور هنوز زنده است. با کمک مادرش
Lisinaco Sánchez<br />Hildebranda Sánchez

صفحه 139 از 536